روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

خاطرات سفر حج (۲)

 
بخش هایی از خاطرات سفر حج جانباز محمد نصیری 
 
 
 
عکس تزئینی است
:
:
:
 
من بین دو انتخاب مانده بودم؛ عبدالله را به نیابت از خودم بفرستم یا خودم خطر زمین خوردن را به جان بخرم و با آن کالسکه های عتیقه بروم؟ طعم سقوط از ویلچر را یک بار با شکستن دو استخوان کتف و ضربه ای شدید به سرم تجربه کرده ام. غمگین بودم و عصبانی. در این اوضاع، سرما هم نامردانه به جانم افتاده بود. می لرزیدم. کلی با خدا جر و بحث کردم که چرا خانه ات را دست این مردمان زمخت و خشن داده ای. اما آخرش کوتاه آمدم که: جورت بکشم که خوبرویی
 
 
:
:

پس از نماز به هتل برگشتیم. پشت آسانسورها خیلی معطل می شدم. این زن ها چقدر نامردند! بی انصاف ها اصلا نوبت را رعایت نمی کردند. تا در آسانسور باز می شد، دسته جمعی هجوم می بردند داخل. هیچ زبانی هم حالی شان نبود. فقط بلد بودند هر وقت به ما می رسیدند بگویند: حاج آقا التماس دعا. شاید فکر کرده بودند جانبازها ماشین دعا هستند و هیچ خاصیت دیگری ندارند

 :

:

:

 ساعت ده رفتیم برای جلسه. آقای راشد در حال صحبت بود که مهمان برایمان رسید. آیت الله صانعی و چند نفر همراه، سر زده برای دیدار از جانبازان آمدند.همه مقابلش بلند شدند. اکثرا با دیدن آیت الله ذوق زده شده بودند. آقای راشد خوش آمد گفت و به جای ادامه سخنانش، گزارش کوتاهی در باره ی کاروان جانبازان خدمت آیت الله ارایه کرد. سپس آیت الله چند دقیقه ای صحبت کرد. بسیار به جانبازان اظهار علاقه می کرد. برای من نکته جالب در سخنانش این بود که می گفت« وضعیت جانبازان در نظرات فقهی ام تاثیر داشته است » حق هم همین است. تاثیر جهان بینی و تجربه های فردی زندگی بر نظرات فقهی انکار ناپذیر است. امروزه با تغییر سریع شرایط و نحوه زندگی و وارد شدن عوامل جدید در تمامی جنبه های زندگی انسانی، علما و مراجع باید هوشمندانه، محققانه و شجاعانه وارد حوزه فتوا شوند تا خلأیی در زندگی مسلمانان ایجاد نشود. دیر بجنبند فرصت را از دست داده اند.

:

:

:

 گاهی حاج محمود حین مداحی حالش منقلب می شد و دستانش را بالا می برد تا بر سر و صورت خودش بزند. در این هنگام مرد چاق و یک نفر دیگر آشکارا سراسیمه می شدند و دست های حاج محمود را هنوز بر سر و صورت فرود نیامده، در هوا می گرفتند. چند بار این صحنه تکرار شد. از این هماهنگی بین حاج محمود و آن دو نفر شگفت زده شده بودم.

آقای انسانی طاقت نیاورد ساکت بنشیند. بلند شد و چند بیتی بی بلند گو خواند. دوباره حاج محمود و پس از او دوباره آقای انسانی. ول کن معامله نبودند. به قول خودشان روز آخر بود و باید حظ کامل برد. هم سفران یکی یکی رفتند. اما انسانی، حاج محمود و رفقایش و چند نفر دیگر دست بردار نبودند. من و چند نفر دیگر هم تماشاچی آن معرکه بودیم. اوضاع غریبی بود. آقای انسانی آخرین هنرش را هم رو کرو؛ بدنش را سست روی صندلی رها کرده و سرش را تا جایی که امکان داشت به عقب خم کرده بود، یعنی که از حال رفته است! حاج محمود هم میکروفون به دست میدان را برای رفتارهای هیستریک آماده می دید. آن جماعت ساده دل هم گریه می کردند و نگران بودند مبادا حاج محمود کنترلش را از دست بدهد و به خودش آسیبی برساند. من هم ... حال بدی داشتم! نمی دانستم در آن حالت باید سر درد داشته باشم یا تهوع؟! نمی دانستم باید بخندم یا باید گریه کنم؟! اگر آن دو نفر این قدر آدم های معروفی نبودند، می توانستم با خیال راحت و از ته دل بخندم

:

:

:

 پس از جلسه، با عبدالله پیاده به طرف حرم رفتیم. بقیه ی دوستان با مینی بوس ها به هتل رفتند. قبل از نماز مغرب به حرم رسیدیم. هوا از روز قبل سرد تر شده بود. عرق سردی بر بدنم نشسته بود. از گردن به پایین حس درد و لامسه ندارم. عرق سرد علامت وجود مشکلی است. احتمالا جایی از بدنم زخم شده است. درد نعمت بزرگی است. زنگ هشدار بسیار مؤثری است که وجود مشکل را سریعا اعلام می کند و با حالت نا خوشایندی که به وجود می آورد، انسان را مجبور می کند تا هر چه زود تر برای رفع مشکل اقدام کند.

به هتل رفتم و بدنم را خوب وارسی کردم. حدسم درست بود. روزی شانزده - هفده ساعت نشستن روی ویلچر، کار دستم داده بود و قسمتی از بدنم را دچار زخم بستر کرده بود. زخم بستر از فشار طولانی مدت و یک نواخت روی بدن، به وجود می آید. اگر مراقبش نباشم می تواند ادامه ی سفر و انجام مناسکم را با مشکل جدی رو به رو کند. باید کمتر روی ویلچر بنشینم. محل زخم را ضد عفونی کردم و خوابیدم

:

:

: 

 

آقای راشد شروع به صحبت کرد. صدایش در فریادهای لبیک لبیک دیگران گم می شد. فریاد زدم که چیزی نمی شنویم. صدایش را بلند تر کرد. می گفت: «حج دعوت نامه ی خداست برای شرکت در میهمانی خداوند. و لبیک یعنی پذیرفتن دعوت.» برای مهمانی رفتن می بایست پاکیزه بود. بنا بر این، دسته جمعی استغفار کردیم. عده ای می گریستند. لحظات عجیبی بود هنگام استغفار، نیت کردن و لبیک گفتن. نمی توانم با کلمات توصیفش کنم. انتظار داشتم کارها با آرامش پیش برود. اما هنگام نیت و تلبیه، زلزله ای قدرتمند قلبم را می لرزاند. پیش از این هرگز چنین تجربه ای نداشته ام. هیچ کس آرام نبود، حتی شیخ راشد که بیش از پنجاه بار تمتع و عمره رفته است. همه ی چهره ها بر افروخته بود. همه ی صداها می لرزید. گویا در درون افراد انقلابی بر پا بود. لبیک گفتیم. تکرار کردیم. باز هم تکرار کردیم. و باز هم. حادثه ای که داشت اتفاق می افتاد، بسیار بزرگ تر از گنجایش ذهن من بود. تمام خاطرات و حوادث زندگی ام را مرور کردم. همه ی آنها در برابر این اتفاق جدید کوچک و بی اهمیت جلوه می کردند.

:

:

: 

 

دوباره راه افتادیم. عرق سرد و ناشی گری احمد اذیتم می کرد. جاده ی مدینه - مکه اتوبان است و در هر سمت، سه خط عبور دارد. خط کشی ها، شب نماهای چشم گربه ای، علائم رانندگی و آسفالت خوب، وضعیت امنی را برای رانندگی به وجود آورده بود. اما این جاده با تمام محاسنش، یک عیب بزرگ هم دارد. روی جاده، پل های بی شماری در مسیر مسیل ها ساخته اند. قطعات بتنی پل ها خوب کنار هم جفت و جور نشده اند و درز هر دو قطعه تبدیل به یک دست انداز بزرگ شده است. هر چه طول پل بیشتر باشد، تعداد دست انداز ها هم بیشتر است.هر چند دقیقه یکی از این پل ها را باید رد می کردیم و روی هر پل چند دست انداز ناجور. احمد هم در رانندگی چموش بود. به ترمز هیچ علاقه ای نداشت. مینی بوس مان روی پل ها شبیه قایقی بود که با موج های پی در پی مواجه شده باشد. روی هر پل چرت بچه ها پاره می شد و فریاد های احمد احمد بلند. ویلچر ها کف مینی بوس بالا و پایین می پریدند. من دائما از روی ویلچرم به سمت پایین لیز می خورم و عبدالله مجبور بود مرا بغل کند و راست بنشاند. گاهی چنان روی دست اندازها می راند که بیم سقوط ویلچرها می رفت. شش ساعت مدام التماس احمد را کردیم که درست براند، اما گوشش بدهکار نبود. چون محرم بودیم نمی توانستیم خشونت به خرج دهیم. نزدیکی مکه یکی از خدمه کاروان که با ما بود، از کوره در رفت و به احمد پرخاش کرد. احمد برای این که نشان دهد مقصر نیست، روی دو - سه پل بعد، پایش را از روی پدال گاز بر می داشت و می آورد بالا روی داشبورد می گذاشت. کسی نمی توانست به این احمد حالی کند که گاز ندادن کافی نیست، باید کمی ترمز هم بگیری. مثل این بود که احمد تعهد داده است سر ساعت معین، زنده یا مرده ی ما را در مکه تحویل دهد

 :

:

:

 

ساعت پنج و نیم بیدار شدم. وقت نماز بود. عبدالله هم هنوز نیامده بود. بدون کمک عبدالله نمی توانستم روی ویلچر بنشینم و نماز بخوانم. قبله را هم نمی دانستم کدام طرف است. این هم از عجایب روزگار است که در مکه باشی و ندانی قبله کدام سمت است. با دیوار تیمم کردم و به همان جهتی که خوابیده بودم نماز خواندم. قبل از طلوع آفتاب عبدالله رسید. اعمالش را انجام داده بود و از احرام در آمده بود. روی ویلچر نشستم و نمازم را در جهت صحیح خواندم

:

:

: 

 

نرسیده به باب صفا تعداد زیادی چارچرخه های قراضه به صف ایستاده بودند منتظر حاجی های پیر و معلول برای سعی صفا و مروه. عبدالله گفت: « برای سعی باید سوار این گاری ها شوی. نمی گذارند کسی با ویلچر سعی کند.» غم سنگینی در دلم نشست. بنا بر این، سعی را از دست خواهم داد. من روی ویلچرهای معمولی نمی توانم بنشینم، چه رسد به این چارچرخه های عجیب و غریب. یکی از خدمه ی کاروان کمی دل گرمی ام داد که مکن است بتوانیم شرطه ها را راضی کنیم تا اجازه دهند با ویلچر سعی کنیم. کمی امیدوار شدم

:

:

: 

 

پس از طواف، پشت مقام ابراهیم رفتیم و دو رکعت نماز خواندم. بعد از آن، عبدالله رفت پایین و به نیابت من یک بار دیگر طواف کرد. بعد دسته جمعی با آسانسور رفتیم پایین برای سعی صفا و مروه. شور و شوق وصف ناپذیری برای سعی داشتم. اما خیلی زود شور و شوقم تبدیل به غم و یأس خشم شد. یکی از پلیس ها جلومان را گرفت و گفت نمی توانید با ویلچر خودتان بروید. آن چار چرخه ها با وضعیت من هیچ تناسبی نداشتند. آقای راشد با یکی از مأموران دشداشه پوش صحبت کرد. مأمور نرم شد و گفت این که ویلچرش ویژه است (یعنی من) می تواند با ویلچر خودش برود. خوشحال شدم. اما همان پلیس دوباره جلومان را گرفت و گفت مرغ فقط یک پا دارد. باز دست به دامن آن دشداشه پوش شدیم. رفت با پلیس صحبت کرد. اما دست از لجاجت بر نداشت.رفقا سوار آن گاری های لکنته شدند و رفتند اما من بین دو انتخاب مانده بودم؛ عبدالله را به نیابت از خودم بفرستم یا خودم خطر زمین خوردن را به جان بخرم و با آن کالسکه های عتیقه بروم؟ طعم سقوط از ویلچر را یک بار با شکستن دو استخوان کتف و ضربه ای شدید به سرم تجربه کرده ام. غمگین بودم و عصبانی. در این اوضاع، سرما هم نامردانه به جانم افتاده بود. می لرزیدم. کلی با خدا جر و بحث کردم که چرا خانه ات را دست این مردمان زمخت و خشن داده ای. اما آخرش کوتاه آمدم که: جورت بکشم که خوبرویی

:

:

:

 

دیشب حالم خوب نبود و تا صبح نخوابیدم. حرم هم نتوانستم بروم. تا شب استراحت کردم. امروز باید ساک ها را تحویل بدهیم تا بار کامیون بزنند و آماده کنند برای بردن به جده. شب برنامه ی جشن و مداحی به مناسبت عید غدیر داشتیم. رفتم پایین اما وارد جلسه نشدم. آقای انسانی می خواند:اگـر آتـش بـه زیـر پوسـت داری               نسوزی گر علی را دوست داری 

شعر از این چرند تر پیدا نکرده بود. شاید اگر از دافعه ی امیر مومنان با خبر بود این چرت و پرت ها را نمی خواند. گرچه ادبیات مرثیه سرایی ما فقیر است، اما ادبیات نعت و مدح مان غنی است. خصوصا در مدح مولا علی علیه السلام اشعار نغز و پر مغزی در ادبیات فارسی وجود دارد. اما آقای انسانی چرند و درهم و بر هم می خواند. حضار هم دست می زدند. آخرای جلسه شیخ کاویانی با عصبانیت جلسه را ترک کرد. کاردش میزدند خونش بیرون نمی آمد. از دست آقای انسانی کلافه بود. می گفت: خدا را شکر که آن یکی نیست، وگرنه معرکه ی غش و ضعف هم داشتیم. منظورش حاج محمود کریمی بود. اما من از غیبت حاج محمود ناراحت بودم! اگر آمده بود، سر گرمی خوبی درست می شد برای من. نمی دانم این عتیقه ها را چه کسانی به حج دعوت می کنند. آن هم برای کار فرهنگی و مذهبی

 

متن کامل خاطرات اینجا بخوانید
 

حجکم مقبول

مراسم حج امسال نیز به پایان رسید
 
در این میان تعدادی از جانبازان نیز توانستند به حج مشرف شوند که به همشان می گوئیم حجکم مقبول سعیکم مشکور.
 
 
این سفر معنوی پر از خاطرات شیرین و شنیدنی (و شاید خواندنی) است که می تواند برای دیگران درس آموز باشد چه خوب است برادران و خواهران جانبازی که به حج مشرف شده اند ما و دیگران را از خاطرات بی نصیب نگذارند.
 در اینجا آمادگی این وبلاگ را برای درج خاطرات برادران جانبازان اعلام می داریم.
 
خوشبختانه یکی از برادران جانبازان بنام محمد نصیری پیش از این با ایجاد وبلاگی خاطرات سفر حج خود را به رشته تحریر درآورده است
خاطراتی جالب و خواندنی
 
برای خواندن این خاطرات اینجا را کلیک کنید
 
 
 بحشهایی از خاطرات برادر جانباز محمد نصیری:
 
کاروان جالبی داریم. مشتی آدمهای درب و داغون، قطع عضو، قطع نخاع، نابینا، شیمیایی، اعصاب و روان، عصایی، ویلچری و ... .یاد شعر مولانا افتادم:

لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب           سوی او می غیژ و او را می طلب

رییس کاروان آقای هاشمی است. روحانیان کاروان هم آقای راشد یزدی و دستیارش آقای واعظ. البته دو روحانی دیگر هم در کاروان ما هستند، یکی آقای کاویانی که کارمند بنیاد جانبازان است و دیگری یک روحانی جانباز که نمی دانم اسمش چیست

.

.

.

پس از کنترل گذرنامه ها و ساک ها از سالن خارج شدیم. هواپیمای غول پیکر 747 - یا همان جمبو جت - عربستانی نزدیک سالن منتظرمان بود. صفت غول پیکر واقعا برازنده ی این هواپیماست. یک اکیپ فیلم برداری از صدا و سیما هم برای تهیه ی گزارش از کاروان جانبازان آمده بودند کنار هواپیما. گزارشگران صدا و سیما برای این جور برنامه ها که جنبه ی تبلیغاتی دارد همیشه حی و حاضرند. اما در این هجده سالی که من مجروح شده ام حتی یک بار هم نشده است برای تهیه گزارشی مستند از مشکلات جانبازان آنها را ببینم. ماشین خدمات هم آنجا حاضر بود اما خیلی طول کشید تا سوار شدیم. چون تنها یک خودرو خدمات بود و بیش از شصت ویلچر

.

.

هتلمان نزدیک حرم و مشرف بر ضلع شرقی بقیع بود. پس از کمی استراحت، روی ویلچرم نشستم و با عبدالله پیاده به طرف حرم رفتیم. پانزده دقیقه راه بود. وارد حرم شدیم. خلوت بود. روبه روی قبر مطهر رسول اکرم و نزدیک خانه فاطمه زهرا سلام الله علیهما ایستادم برای نماز مغرب و عشا. تلاش بی فایده ای می کردم که هنگام نماز گریه نکنم. اما چند متر آن طرف تر وجود شریف پیامبر اکرم آرام گرفته بود و این نزدیکی درونم را طوفانی و نا آرام کرده بود

.

.

در کاروان جانباز اعصاب و روانی داشتیم به نام علی آقا. اهل تهران. گاهی شاد و شنگول و سر حال و بذله گو بود و دائم سر به سر این و آن می گذاشت، گاهی گرفته، کسل، افسرده و بی حوصله. در لحظاتی که سر حال بود، ذهن تیزی داشت و زبانی حاضر جواب. دیلاق و چهار شانه بود و با کله تاس و چشم های بادامی اش، بسیار شبیه سامورایی ها. تغییر دم به دم خلقش نشان از مصرف داروهای قوی روان پزشکی می داد. تنگی نفس هم داشت و هر جا می رفتیم یک کپسول و ماسک اکسیژن همراهش بود.

آن روز، مداحی که شروع شد علی آقای ما یواش یواش شروع به ناله کرد. کم کم اشک هایش هم سرازیر شد و ناله هایش بلند تر و بلند تر. نگران حالش بودم. این شدت هیجان می توانست برایش خطرناک باشد. آخرای مداحی بود که گریان و ناله و فریاد کنان روی زمین افتاد. مداحی تمام شده بود اما گریه و ناله ی او تمام نمی شد. به یک حمله صرع می مانست که از کنترل خارج شده باشد. دو نفر از خدمه کاروان به کمکش رفتند. آقای انسانی فاتحانه به حال زار او نگاه می کرد و خوشحال بود که مجلسش به این خوبی گرفته است و علنا دیگران را تشویق می کرد که شما هم باید مثل این باشید. طفلک آقای انسانی شاید نمی دانست که علی آقا دچار یک شوک عصبی شده و این حال خرابش بر اثر مداحی نیست.

جلسه تمام شد. چند دقیقه بعد علی آقا را دیدم که شاد و شنگول روی صندلی نشسته بود، آب میوه نوش جان می کرد و سر به سر این و آن می گذاشت

.

.

 

 
 

آیا نمایندگان ملت به خواست جانبازان توجه می کنند

 
آیا نمایندگان ملت به خواست جانبازان توجه می کنند
 
لایحه خدمات رسانی به ایثارگران که توسط دولت مهروز به مجلس اصول گرا تقدیم شده بود با وجود همه اشکالات و نارسایی ها و تضییعات که در آن وجود دارد علی رغم مخالفت و نارضایتی جانبازان و ایثارگران - که حتی در روز تصویب جلوی مجلس تحصن کرده بودند- به تصویب رسید .
 
پس از تصویب شورای محترم نگهبان ایراداتی که عمدتا ناظر به بار مالی این لایحه است بر لایحه گرفته و به مجلس عودت داده است.
 
اکنون وقت عمل نمایندگان واقعی ملت است. کسانی که حداقل گوشه چشمی به ارزش ها دارند و کمی توجه به این قشر مظلوم ایثارگر که علاوه بر رفع ایرادات شورای نگهبان/ به خواسته های ایثارگران نیز توجه کنند و در اصلاح لایحه آن مورد را بگنجانند.
 
 
اما خبری نیز از گفته می شود خبرگزاری مهر:
 
 
در پی عودت لایحه جامع خدمات رسانی به ایثارگران از شورای نگهبان به مجلس شورای اسلامی و تاکید بر لزوم انجام تغییرات در لایحه مذکور که بر اساس اصل 85 قانون اساسی در کمیسیون اجتماعی (تحت ریاست وقت عبدالرضا مصری که اکنون وزارت رفاه را در اختیار دارد) تصویب و در صحن علنی به رای گذاشته شد، سران فراکسیون ایثارگران و تعدادی از اعضای هیات رئیسه قوه مقننه از کمیسیون رسیدگی کننده به لایحه خواسته اند آن را به گونه ای اصلاح نماید که علاوه بر تامین مرجع تائید کننده، رضایت جانبازان را به صورت حداکثری فراهم کند
 
 

پیشرفته ترین جنگنده ایران

 
گزارشی از پیشرفته ترین جنگنده ساخت ایران بنام شفق
 
 
جنگنده شفق در حال پرواز
 
برای خواندن این گزارش اینجا را کلیک کنید   
 
 

عید غدیر مبارکباد

 

عید غدیر عید ولایت مبارک

 

 

عمریست به دام تو اسیریم علی

مست از می و باده ی غدبریم علی

داریم تمنا ز خدای علی

با عشق ولایت تو بمیریم علی

 

پایان محتوم یک سفاک

صدام اعدام شد و زندگی ننگینش پایان یافت
صدام پیش از این مرده بود مرگ دیکتاتور زمانی است که دیگر کسی دیکته ها و اوامر او را اجرا نکند صدام آنگاه مرد که ابهت ناشی از بی رحمی و سفاکیش که در هر عراقی رعشه می انداخت فروریخت
 
صدام اعدام شد و رفت و این کمترین مجازات برای وی بود . او رفت و به زباله دانی تاریخ افتاد ولی آثار جنایات او همچنان باقی است
صدام یعنی جنایت ؛ بی رحیمی و سفاکی
 
گرچه شاید با مرگ صدام وی بزودی از خاطره مردم دنیا حذف شود و آیندگان نیز نامی و نشانی از او نداشته باشند ولی صدام برای ما جانبازان زنده است
 
همچنان این موجود جنایتکار از میان جانبازان قربانی می گیرد
 
تا هنگامی که گازهای شیمیایی ذره ذره وجود بچه های شیمیایی را آب می کند  صدام زنده است
تا هنگامی که جانبازان نخاعی از درد به خود می پیچند صدام زنده است
تا هنگامی که جانبازان اعصاب و روان اسیر داروی آرامش بخش یا شوک الکتریکی اند صدام زنده است
تا هنگامی که جانبازان نابینا محروم از دیدن خانواده و فرزندانند صدام زنده است
 
 
تا هنگامی پدر و مادر شهیدی داغ فرزند برومند خود را بر دل دارند صدام زنده است
 
تا هنگامی همسر و فرزندان شهید در غم هجران شوهر و پدر هستند صدام زنده است
 
تا هنگامی که آزادگان خاطرات تلخ و رنج اسارت را در خاطره دارند صدام زنده است
 
 برای بقیه مردم دنیا شاید با اعدام صدام صدام به فراموشی سپرده شود ولی اثرات وجودی این جنایتکار در جسم و روح ایثارگران زنده است و همچنان باعث تداوم رنج و درد این عزیزان است
 
 
دیشب آخر شب شبکه یک تلویزیون برنامه مستندی از جنایات صدام را نشان می داد و با چند تن از جانبازان مصاحبه می کرد . یکی از جانبازان برادر جانباز شیمیایی آذر افشار بود گازهای شیمیایی علاوه بر اینکه برای روی این جانباز عزیز اثر مخرب خود را گذاشته بود اثرات این گازهای شیمیایی به فرزند خردسال   او نیز سرایت کرده است تمام دست و صورت این کودک ۴یا۵ ساله بر اثر خارش ناشی از گازهای شیمیایی زخمی بود
 
راستی فکر می کنید با اعدام صدام همه چیز تمام شد.
 
 
 
در همین رابطه:
 
 
 

سایت فیزیکی و توانبخشی

 
 
معرفی یک سایت
 
 
سایت طب  فیزیکی و توانبخشی متعلق به دکتر رئیسی یکی از پزشکان متخصص و اساتید مبرز کشورمان در زمینه طب فیزیکی و توانبخشی است .استاد در این سایت به مسائل و موضوعات مرتبط توانبخشی و مشکلات جسمی و بخصوص مسائل و مشکلات ضایعات نخاعی می پردازد.
 
در ضمن جانبازان و معلولین محترم می توانند از طریق سایت مشکلات و مسائل خود را با استاد مطرح نمایند و جواب بگیرند
 
 

ما را به عنوان جانباز قبول داشته باشند

 
تنها خواسته یک جانباز؛
ما را به عنوان جانباز قبول داشته باشند
 
ایسنا
 
 
 
 
علی‌خادم تهرانی در گفتگو با ایسنا:حفظ منزلت جانباز عملی شود

تنها خواسته‌ام این است که باز هم ما را به عنوان جانباز قبول داشته باشند. به عنوان کسانی که زمانی برای حفظ این نظام و آب خاک خالصانه جنگیدند و از آزادی‌های انقلاب اسلامی دفاع کردند و مرزها را نفوذناپذیر کردند. از همین رو بسیار به جاست که باز هم از همین دریچه به مساله جانباز نگاه شود و این نباشد که بعد ازگذشت زمان، مساله فقط در حد شعار باشد.

باید عملا در تمامی نهادها و وزارتخانه‌ها حفظ منزلت جانباز بیشتر به عمل بینجامد تا شعار و گفتار.

از جوانان می‌خواهم مقداری بیشتر به گذشته و جوانان گذشته فکر کنند و ببینند آنها از چه چیزهای خود گذشتند و اگر روزی اتفاقی مشابه بیفتد آیا به طور ناخواسته وارد معرکه می‌شوند یا با میل باطنی

متن کامل گزارش