روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

مجذوب دو چشم!

برگرفته از وبلاگ روزهای جانبازی:


در یک بعد از ظهر، مصطفی به منزل خواهرش در تهران می رود و پرویز بر اثر خستگی زیاد در هتل به خواب عمیقی فرو می رود. در حین خواب احساس گرمای شدیدی می کند. خواب می بیند و در خواب مجذوب دو چشم می شود که نمی داند متعلق به کیست، اما هر کسی بوده مژده ی بهبودی را به او می دهد. در باره آن دوچشم شفابخش، زیاد برایم توضیح نداد. شاید صلاح نبوده یا صلاح ندانسته آنچه را دیده زیاد بشکافد

 اسفند سال 62 از ناحیه ی ستون فقرات، نخاع کمر دچار ضایعه ی نخاعی و مثل بقیه ی جانبازان ویلچر نشین می شود و به آسایشگاه جانبازان اصفهان اعزام می شود. چون قبلا وضعیت پسرخاله اش جعفر را دیده بود، به مشکلات یک فرد نخاعی کاملا آگاه بود. جعفر درعملیات های قبلی، جانباز قطع نخاع شده بود و پرویز بعنوان مراقب و همراه، مدتی را بر بالین او سپری کرده بود. پرویز کاظمی پور، وقتی نخاعش آسیب می بیند، آه از نهادش بلند می شود و با خود می گوید من هم به جرگه ی افراد نخاعی پیوستم!

اما عزمش را جزم می کند که با مشکل بوجود آمده مبارزه کند. اولین کاری که می کند از خود مواظبت می کند که دچار زخم بستر نشود. بعد از گذراندن ایام نقاهت، بلافاصله فیزیوتراپی را آغاز می کند و برای بهبودیَش تلاش می کند. برعکس بقیه ی افراد نخاعی لاغر نمی شود و پاهایش فرم اصلی خود از دست نمی دهد. به ورزش بسکتبال با ویلچر روی می آورد و یکی از بهترین ها در این ورزش می شود.

طرفدار سرسخت تیم استقلال است و همیشه با رفیق شفیقش سیدمصطفی، جانبازقطع نخاعی که طرفدار متعصب تیم پرسپولیس است کل کل می کند. در آسایشگاه، عده ای از بچه ها به طرفداری از پرویز، طرفدار استقلال و عده ای هم به طرفداری از مصطفی پرسپولیسی شده بودند.

هر دو برای ادامه ی درمان از اصفهان به تهران رفته بودند. در آن زمان اسکان جانبازانی که به تهران می آمدند (هتل میامی) بود. دکترها با انجام ام آر آی و آزمایشات دیگر به این نتیجه می رسند که نخاع پرویز و مخصوصا عصب هایی که از قسمت ستون فقرات منشعب شده اند دچار آسیب شده است. به او می گویند هیچ تضمینی وجود ندارد که شما بهتر شوید. از طرفی چون نخاع شما کاملاً قطع نشده، اگر خدا بخواهد، بهبودی شما امکان پذیر است. باید صبر کنید و از حضرتش طلب بهبودی نمایید.

در یک بعد از ظهر، مصطفی به منزل خواهرش در تهران می رود و پرویز بر اثر خستگی زیاد در هتل به خواب عمیقی فرو می رود. در حین خواب احساس گرمای شدیدی می کند. خواب می بیند و در خواب مجذوب دو چشم می شود که نمی داند متعلق به کیست، اما هر کسی بوده مژده ی بهبودی را به او می دهد. در باره آن دوچشم شفابخش، زیاد برایم توضیح نداد. شاید صلاح نبوده یا صلاح ندانسته آنچه را دیده زیاد بشکافد.

پرویز گفت: از فرط گرما از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. بقدری خیس شده بودم که فکر می کردم کیسه ادرار سوراخ شده و بدنم از این بابت خیس است، کیسه و کاندم را چک کردم مشکلی نداشت. حالت عجیبی پیدا کرده بودم. خدایا این چه خوابی بود من دیدم! این دو چشم زیبا متعلق به چه کسی بود؟ نکند شفا پیدا کرده ام!؟ متوجه شدم شست پایم تکان می خورد. بعد متوجه شدم پاهایم را هم می توانم حرکت دهم. درد عجیبی در پاهایم حس می کردم. پاهایم را لمس کردم، متوجه شدم پاهایم حس پیدا کرده است. خدایا نکند هنوز دارم خواب می بینم!؟ اما واقعا بیدار بودم. خیلی خوشحال شدم. با استرس زیاد پاهایم را از لبه ی تخت آویزان کردم. جرات نداشتم روی پاهایی که حدود یک سال، نَه حس داشته نه حرکت، بایستم.

کم کم بلند شدم و ایستادم. پاهایم اسپاسم شدیدی پیدا کرده بود و شدیداً می لرزید. نزدیک بود زمین بخورم. برای احتیاط دستم را به دسته های ویلچر گرفتم و چند قدمی در اتاق راه رفتم. مِفصل ران و لگن بیش از یک سال تقریبا بی تحرک بود و درست خم و راست نمی شد و ماهیچه ها حالت خشکی پیدا کرده بود دستانم را از ویلچر رها کردم و مثل آدم های سالم چند قدم راه رفتم. خسته شدم. برای تجدید قوا دوباره روی ویلچر نشستم. مجدداً با احتیاط مسافت کوتاهی را در راهروی هتل قدم زدم و به بهبودی خودم اطمینان پیدا کردم. هم اتاقی ها، بقیه ی جانبازان بستری در هتل و کار کنان هتل از شفا یافتن من بی نهایت خوشحال شده بودند.

به مصطفی زنگ زدم و از او خواستم به هتل بیاید. مصطفی گفت چرا؟ گفتم اتفاقی افتاده که باید بیایی تا حضوری به تو بگویم. ساعتی بعد مصطفی به هتل آمد. من روی ویلچر نشسته بودم. با توپ پر گفت مرد حسابی این همه راه مرا کشانده ای اینجا که چه بگویی؟

 چرا حرفت را پشت تلفن نگفتی؟

گفتم من شفا پیدا کرده ام. تو باید از نزدیک مرا می دیدی.

 چون با هم شوخی داشتیم گفت: مسخره! مرا کشیدی اینجا که این اراجیف را تحویلم بدهی؟

باور کن راست می گویم. من شفا پیدا کرده ام.

اگر راست می گویی پاهایت را تکان بده ببینم!

پاهایم را تکان دادم.

می خواهی بلند شوم و راه بروم؟

مصطفی: باور نمی کنم!

روی پاهایم ایستادم و چند قدم جلوی چشمان بهت زده ی مصطفی راه رفتم.

مصطفی مرا بغل کرد و چند دقیقه سرهایمان را روی شانه ی یکدیگر گذاشتیم و تا می توانستیم گریه ی شوق کردیم.

فردای آن روز من و مصطفی برای دیدن مسابقه ی فوتبال به ورزشگاه رفتیم، اما این بار مصطفی روی ویلچر و من روی پاهایم. دفعه ی قبل برای دیدن فوتبال هر دو با ویلچر به ورزشگاه  رفته بودیم.

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود

گاهی نمی شود، نمی شود، که نمی شود

گاهی هزار دوره دعایی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

پی نوشت:

از پرویز عزیز خواهش کردم اجازه بدهند، دو تا تصویر از زمانی که روی ویلچر نشسته اند و زمانی که شفا یافته اند را برای دیدن دوستانم درج کنم که متاسفانه اجازه ندادند. برای ایشان و خانواده ی محترمشان آرزوی سلامتی، سعادت و عاقبت به خیری می نمایم.

نظرات 3 + ارسال نظر
mj سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ب.ظ http://shahid1400@blogfa.com

سلام دست نوشته های زیبایی دارید.اگه اطلاعاتی راجب به عملیات کربلای 8 دارید لطفا در اختیار بنده قرار بدهید.ممنون میشم.مخصوصا در شناسایی عکس هایی که در وبلاگم گذاشتم.و همچنین خاطراتی که به خاطر دارید.سلامت و پیروز باشید.

محمد مهدی پنج‌شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:55 ب.ظ http://1sobhe14.persianblog.ir /

سلام
در سال همت و تلاش مضاعف فی ل تر مضاعف شدم[تعجب]
پس در این دیار قریب غریبه ام
http://1sobhe14.persianblog.ir /

الهی(آن روزها..........................) پنج‌شنبه 1 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ب.ظ http://www.ellahi.blogfa.com

سلام با افتخار مدیریت وبلاگ آن روزها .............. شما را لینک کرده است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد