روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

خاطرات حضور در خط مقدم خلیج فارس + عکس (2)



در فرودگاه بوموسی می‌نشینم. فرمانده جزیره با تعدادی از سربازها به استقبال می‌آیند و کمک می‌کنند برای خروج از هلیکوپتر . در فرودگاه یک هواپیمای ترابری سپاه نیز نشسته و مشغول سوار کردن نیروهاست.
فرمانده خوش آمدگویی میگوید. در قد بلند و چهره استخوانی و چارشونه سرهنگ فرمانده نظامی منطقه   صلابت و اراده پولادین رزمندگان 8سال دفاع مقدس بوضوح مشاهده میشود.


بقیه گروه متشکل از خبرنگاران و جانبازان غیرویلچری که پیشتر با هواپیما به جزیره آمده بودند حالا جزیره را ترک کرده‌اند. گروه 8 نفره ویلچری ما با خودروهای موجود به ساختمانی برای صرف ناهار و استراحت راهنمایی شد. با پرس و جو متوجه شدیم تعدادی بومی در جزیره زندگی می‌کنند و ادارات و بانکها نیز در آنجا فعال هستند و جزیره دارای فرمانداری نیز هست ضمن آنکه بخشی از جزیره نیز تعدادی افراد خارجی بنگلادشی و ... تحت عنوان تابعیت اماراتی حضور دارند.

ادامه مطلب ...

خاطرات حضور در خط مقدم خلیج فارس + عکس (1)

به مناسبت روز خبرنگار به ابتکار خبرگزاری وفا، عده‌ای از جانبازان به همراه تعدادی از خبرنگاران رسانه‌های مختلف برای بازدید از جریزه "بوموسی" و انجام  مراسم برافراشتن پرچم مقدس جمهوری اسلامی، راهی این جزیره شدند.
توفیقی حاصل شد  بعنوان جانبازی که کمابیش دستی هم در رسانه دارد این جمع را همراهی کنم.

بیشترین انگیزه من این بود که از نزدیک جزیره "بوموسی" را ببینم و  با  شرایط زندگی و جغرافیایی منطقه آشنا شوم تا بطور ملموس و محسوس با درک اهمیت استراتژیکی و ژئوپلتیکی منطقه دریابم چرا همسایگان جنوبی ما با حمایت آشکار و نهان دول استکباری و رسانه‌های بیگانه ادعاهای واهی را در این رابطه طرح می‌کنند.



"بوموسی" جنوبی‌ترین جزیره ایرانی در 200 کیلومتری بندرعباس و 60 کیلومتری امارت شارجه، به لحاظ ژئوپلتیکی محل عبور نفکشهای بزرگ و ناوهای جنگی و کاملا مشرف به تنگه هرمزاست ، این موقعیت ژئوپلتیکی، این جزیره را به مثابه "ناوگان غرق ناشدنی" جمهوری اسلامی در آورده است.



آغاز سفر
ساعت پرواز به بندرعباس ساعت 30/20 تعیین شده بود. ساعتی قبل از پرواز در سالن فرودگاه حضور دارم جمع یاران کم کم می‌رسند سالن ترمینال دو فرودگاه مهرآباد یواش یواش تغییر شکل می‌دهد . حضور تعداد زیادی ویلچری و افراد عصا بدست با دست‌ها و پاهای مصنوعی و نابینا فضای ترمینال را دگرگون کرده است.


ادامه مطلب ...

جانبازان نخاعی آزاده

هفته گذشته در خدمت 8 تن از جانبازان قطع نخاعی در اردوی صهاشهر شمال کشور بودم که علاوه بر اینکه قطع نخاع هستند چند سالی هم در اسارت رژیم بعثی صدام بودند.


این اردو که با تلاش انجمن جانبازان نخاعی و همکاری و مدیریت مجتمع تفریحی صها شهر برگزار شد نخستین اردوی "جانبازان نخاعی آزاده" بود که با وجود قطع نخاع شدن در عملیات چند سالی را در اردوگاه های رژیم صدام بسر برده اند.


برای خود من که جانبازان نخاعی هستم (و با مشکلات عدیده جسمی که جانبازان نخاعی دارند و شرایط خاصی که برای گذران زندگی آنها لازم است از نزدیک آشنایم.) بسیار جالب بود بدانم  این عزیزان با این همه مشکلات جسمی چگونه در اردوگاه های مخوف عراق که فاقد حداقل های مورد نیاز برای زندگی بود و تحت فشار و شکنجه مداوم مزدوران بعثی بسر بردند.


جمع جالبی بود هم برای ما که این اسطوره های صبر و ایثار را دیدیم و از نزدیک با آنها آشنا شدیم و هم برای خود آنان که بعد از سالها دوری از هم، دوستانی که چند سال در بند عراقی ها شبانه روز با هم بودند و در غم و شادیهای هم شریک بودند حالا از نزدیک همدیگر دیده  و دور هم جمع شدند تا خاطرات آن سالهای غربت و اسارت و ایستادگی را مرور کنند.


خاطرات آنان خاطرات نابی بود از ناگفته ها و تلاش برای سرافراز ماندن و سر فرود نیاوردن در برابر دشمن

خاطرات نابی از زندگی در شرایطی که هیچ امکاناتی که باید برای یک نخاعی فراهم باشد موجود نبود

خاطرات نابی از حمیت و تلاش و ایثار دیگر اسرای ایرانی در بند برای پرستاری شبانه روزی از این عزیزان


ناب ترین خاطرات از اوج  ایثار و گذشت و فداکاری آزادگان در بند ما برای نگهداری از این نورچشمان ما

آزادگانی که روزه می گرفتند تا سهمیه غذایی خود را به این جانبازان بدهند و بر سر نگهداری و پرستاری از آنها با هم رقابت داشتند


امیدوارم روزی بتوانم این خاطرات را بصورت نوشته هایی کوتاه برای خوانندگان محترم در این وبلاگ درج کنم.


این نوشته تنها بمنظور ادای دین و یادی از عزیزان قطع نخاعی است که در اسارتگاه دشمن آزاده بودند.


مجذوب دو چشم!

برگرفته از وبلاگ روزهای جانبازی:


در یک بعد از ظهر، مصطفی به منزل خواهرش در تهران می رود و پرویز بر اثر خستگی زیاد در هتل به خواب عمیقی فرو می رود. در حین خواب احساس گرمای شدیدی می کند. خواب می بیند و در خواب مجذوب دو چشم می شود که نمی داند متعلق به کیست، اما هر کسی بوده مژده ی بهبودی را به او می دهد. در باره آن دوچشم شفابخش، زیاد برایم توضیح نداد. شاید صلاح نبوده یا صلاح ندانسته آنچه را دیده زیاد بشکافد

ادامه مطلب ...

مردی از جنس بلور


برگرفته از وبلاگ روزهای جانبازی



در صحن جامع رضوی چشمم به جانباز ویلچر سواری افتاد که ویلچرش با بقیه ی ویلچرها متفاوت بود. ویلچر را با چانه اش هدایت می کرد. خودم را به ایشان رساندم و سلام کردم، با چهره ای بشاش با من برخورد کرد. نامش غلامحسین صفایی بود.

برای اینکه یه جوری سر حرف را با ایشان باز کرده باشم سوال کردم ساکن کدام شهر هستید  و بلافاصله سوال کردم شما به ورزش بوچیا علاقه دارید؟

گفت ساکن مشهد هستم به ورزش بوچیا هم علاقه دارم ولی فرصت نمی کنم

گفتم چرا؟

گفت: مشغله ام زیاد است!

تصور بفرمایید جانبازی که به سختی روی ویلچر برانکاردی نشسته و دستانش هم هیچ حرکتی ندارد از کمبود وقت برای انجام کارهایش گله دارد.

گفتم ببخشید مگر مشغله ی شما چیست؟

گفت: نویسنده هستم.

انشا می کنید و برایتان تایپ می کنند؟

نه، خودم تایپ می کنم!

چگونه؟

چگونگی قرار گرفتن کیبورد را طوری طراحی کرده ام که نزدیک صورتم باشد و با یک نی مخصوص که بوسیله ی لب ها و دندانم نگه می دارم به راحتی تایپ می کنم!

این کار را از زمانی شروع کردم که گزارشی از سیمای جمهوری اسلامی دیدم که یک معلول ایرانی در یکی از کشورهای اروپایی به وسیله ی کامپیوتر کتابی نوشته بود من نیز به فکر تهیه ی چنین وسیله ای برامدم. بعد از تهیه ی کامپیوتر و اموزش کار با آن، مشکل تایپ کردن به لطف پروردگار و کمک دوستم اقای صادقی (فرزند شهید صادقی) با طراحی صفحه کلیدی که می شد چند کلید مورد نیاز را همزمان استفاده کرد حل شد.

[با خودم گفتم پس من و (محمد مهدی) و (بهمن) که فقط با یک انگشت تایپ می کنیم دیگر کار شاقی انجام نمی دهیم و نباید زیاد به خودمان ببالیم.]

و کتاب هایی که تالیف کرده اید؟

کتابهای مومن کیست، عوام و خواص، خاطرات جانبازی، عمل صالح و توصیه نامه که کاری است رایانه ای از تالیفات من می باشد.

چگونه مجروح شدید؟

روز27 بهمن 1360 بر اثر اصابت گلوله ای به نخاع گردنم به عنایت خداوند منان به درجه ی جانبازی نائل گشتم و دوران بسیار سخت مجروحیت، و زندگی بدون داشت دست و پا، که حقیقتا زندگی متفاوتی با دوران سلامتی ام  بود، آغاز کردم.

از ایشان سوال کردم فاصله ی منزلتان تا حرم آقا علی ابن موسی الرضا (ع)چقدر است؟

گفت: 7 کیلومتر! که باز هم بر تعجب من افزوده شد. او افزود هر موقع فرصت کنم برای عرض ادب به پیشگاه اقا علی ابن موسی الرضا(ع) به همین منوال شرقیاب می شوم.

ونکته ی جالب تر تغییراتی بود که در ویلچرش ایجاد کرده بود. مثلا با فشردن دکمه ای توسط دهانش پشتی ویلچر را به عقب(حالت خوابیده) یا جلو (حالت عمودی) تغییر می داد. این کار را به وسیله ی جکی که پشت ویلچرش تعبیه کرده بود عملی کرده بود. می گفت این جک مخصوص تخت های اتاق عمل است و حدود 500 هزار تومان هزینه داشته است. یا مثلا آینه ی الکترونیکی روبروی صورتش نصب کرده بود این اینه محوطه ی زیادی از فضای پشت سرش را بصورت انلاین ضبط و پخش می کرد.

کنار دسته ی ویلچر، صندلی کوچکی تعبیه کرده بود که می شد یک نفر کنار او بنشیند و همسفرش باشد.

می گفت مسئول قسمت فرهنگی اسایشگاه جانبازان مشهد، عضو هیئت امنای مسجد وهیئت عزاداری محل هم می باشم. خیلی لذت بردم از این همه اراده و پشتکارش. به غیر از من که خیلی تنبل هستم به نظر می رسد جانبازان ضایعه ی نخاعی گردنی اراده و تلاش شان خیلی زیاد است و چنانچه تصمیم بگیرند کاری را انجام دهند به هر طریق ممکن آن تصمیم را عملی می کنند.

خیلی به من اصرار کردند که یک وعده برای شام یا ناهار به منزلشان بروم ولی من چون تعداد همراهان و همسفرانم زیاد بودند از پذیرفتن دعوتشان امتناع کردم.  فکر می کنم کمی از من دلگیر شدند ولی خودم دلم راضی نمی شد تعداد زیادی را بر سر خانواده اش خراب کنم، هرچند بی میل نبودم  که در مورد رایانه و وسایل توانبخشی استفاده شده در منزل شان و ابداعاتی که برای راحت تر زندگی کردن بکار برده بودند، مطلع و اگاه شوم.

باور کنید خجالت کشدیم در برابر اراده، بزرگی و صبوری او خودم را هم جانباز بدانم. جانباز واقعی اوست و همسر گرامی اش که کلیه کارهای او از جمله غذا دادن به جانباز و کارهای طاقت فرسای دیگری بر عهده ی اوست.


شیرزنی با 7 بار مجروحیت در جنگ

گزارش ویژه مهر /

 شیرزنی با 7 بار مجروحیت در جنگ ؛ زندگی با عصا و اکسیژن در اتاق 12 متر
آمنه وهاب زاده شیرزن جبهه های جنگ که روزگاری امدادگر، تک تیرانداز، آرپی چی زن و همرزم شهید همت، چمران و صیاد شیرازی بوده امروز همراه با ماسک اکسیژن در گوشه خانه 50 متری اش در آلوده ترین نقطه تهران زندگی می کند.

به گزارش خبرنگار مهر، در دوران دفاع مقدس زنان هم دوش به دوش مردان درپشت جبهه ها وظیفه پشتیبانی و تامین مایحتاج رزمندگان را به صورت خودجوش و مردمی بر عهده داشتند. همسران رزمندگان همواره سکان زندگی را در دست داشته و با نامه های معنوی و پر از امید ، تسلی خاطری برای رزمندگان خط مقدم بودند.

در میان این زنان، شیرزنانی هم بودند که پا را از این فراتر نهاده و در جبهه های نبرد حق علیه باطل همراه با دیگر رزمندگان بر علیه دشمن غاصب می جنگیدند. شاید آنان را نشناسید یا اصلا ندیده باشید ، ولی زنان آزاده و جانباز که گمنام و بی ریا در کنارمان زندگی می کنند خاطرات و شنیده هایی از دوران پر التهاب و تشویش جنگ همراه دارند که تاریخ دیگری از دفاع مقدس را به تصویر می کشد.

آمنه وهاب زاده یکی از این شیرزنان دوران دفاع مقدس است. جانباز 70 درصد شیمیایی که امروز در خانه کوچکی در محله اکباتان تهران زندگی می کند. آن دختر جوان، ورزشکار، تکاور و آرپی جی زن خط مقدم دیروز،  امروز به اتکای دستگاه اکسیژن ساز و عصای فلزی اش می تواند در اتاق 12 متری خانه اش قدم بزند. خانه اش با وجود یک لامپ مهتابی تاریک بود و از پنجره هایی که از بیرون غبار آلودگی هوای تهران را در آغوش گرفته بود نوری متصاعد نمی شد. عصایش را به دیوار تکیه داد و روی مبل های راحتی خانه اش که بسیار فرسوده و شکننده شده بودند، نشست.

 

ادامه مطلب ...

دیدار با معاون معلول رئیس جمهور اکوادور


جانباز قاسم اویسی - تلفن زنگ زد. خانم محترمی از روابط عمومی بنیاد شهید بود.  از من خواست در برنامه ای که در هتل استقلال تهران در تاریخ 16 اسفند انجام می شود شرکت کنم. گفتم برنامه چیست؟ گفتند دیداری است با یک معلول و یلچری که معاون  رئیس جمهوراست.

شما ساعت 10 صبح در مقابل درب اصلی هتل آماده باشید و به محض رسیدن با این دو شماره تماس بگیرید تا شما را همراهی کنند. من هم پذیرفتم ساعت 9و55 دقیقه در محل مورد نظر حاضر شدم. هر چه تلفن زدم موفق نشدم با افراد مورد نظر تماس بگیرم. کمی ناامید شدم. تا اینکه یکی از شماره ها جواب داد. گفتند ساعت برنامه 10 و 30 دقیقه است. منتظر ماندم تا با من تماس گرفتند و بعد از مدتی وارد لابی هتل شدیم. چند تن از دیگر جانباز هم حضور داشتند.



بعد از مدتی معاون محترم رئیس جهمور اکوادور به جمع ما پیوست. چیزی که برای من جالب بود ایشان خودش نیز روی ویلچیر بود. هر کدام از ما ضمن معرفی خودمان در خصوص وضعیت جانبازی و مسائل دیگری  صحبت کردیم. مترجم نیز که جوانی با هوش و مسلط در کارش بود حرف ها را رد و بدل می کرد.جانبازان شرکت کننده هر کدام واقعا" در زمینه ای نخبه بودند. یکی صاحب نمایشگاه  و دارای مدال های متعدد جهانی در زمینه هنری بود، دیگری نقاش ماهر با دهان که البومی از کارهای خود را نیز به همراه آورده بود و به چندین زبان خارجی نیز از جمله زبان اسپانیایی مسلط بود. چیزی که برای معاون رئیس جمهور بسیار جذاب می نمود و از او سوال کرد چگونه با این زبان اشنا شده است؟


به هر حال هر یک از جانبازان به حق ، مناسب حضور در این برنامه بودند به جز خود من که انتخاب من هم تنها به اعتبار طرحی بود که در ارتباط با جانبازان انجام داده بودم. بعد از صحبت های  ما معاون رئیس جمهور مسائلی را مطرح کرد. از اهداف سفرش به ایران، از دیدارش با رئیس جمهور آقای احمدی نژاد و مسائل هسته ای و اینکه برنامه هسته ای صلح آمیز حق ایران است. ازهمکاری اقتصادی ایران با اکوادور در زمینه نفتی و آبی گفت. می گفت کشور ما از پر آبی رنج می برد و کشور شما از کم آبی که دو کشور باید در این زمینه اقداماتی را انجام دهند. به شوخی یکی از بچه ها گفت ما به شما نقت می دهیم و شما به ما آب بدهید که ایشان گفت دنبال چنین برنامه ای هستیم!

ویژگی های جغرافیایی، جمعیتی، سیاسی و اقتصادی کشورش  را برای ما بخوبی ترسیم کرد. اینکه داروین نظریه مکتب تکاملی خود را با حضور در  اکوادور و در جنگل های آمازون با مطالعه روی انواع پرندگان و حیوانات طرح کرد! اینکه هنوز در اکوادر اقوامی منزوی از جامعه زندگی می کنند و حتی بدون هیچ پوششی در مناطقی از کشور ما زندگی می کنند و مایل نیستند به شیوه مدرن زندگی کنند و دولت اکوادور هم به شیوه زندگی آنان احترام می گذارد و حضور نژاد های مختلف در این کشور از جمله مطالبی بود که ایشان در خصوص کشورش مطرح کرد.

در انتها هم ایشان از وضعیت جسمی و اینکه از وضعیت جسمانی خود مدت ها در رنج بودم اما بعدها این واقعیت را پذیرفتم و و فهمیدم که جسم انسان در تکامل انسان عامل اصلی نیست، این روح انسان است که تعیین کننده است. در این جا بود که تصمیم خود را گرفتم و با تلاش و همت خود توانستم نظر مردم کشورم را به خود جلب کرده و برای دومین بار به عنوان معاون رئیس جمهوری اکوادور انتخاب شوم و تمام تلاش خودم را در راه کمک به افراد ناتوان از نظر جسمی بکار گیرم  و یکی از اهداف دیدار من از ایران هم تعامل با افراد آسیب دیده از جنگ است، دیداری که می تواند در همکاری دوجانبه در این زمینه به ما کمک کند.

خاطره ای از سردار خوبیها و مهربانی ها

خاطره ای از توجه سردار شهید شوشتری به جانبازان  

 

 

با شنیدن مشکلات و مسائل جانبازان در حالیکه اشک از چشمان سردار جاری بود به فکر عمیقی فرو رفتند. پس از دقایقی از روی صندلی برخاست و پیشانی مرا بوسید و گفت ماها شرمنده شما هستیم و بعد از جنگ از شما غافل شدیم و بعد تاکید کردند من خدمتگزار شما هستم.  

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

خاطره زیر به نقل از برادر گرامی آقای فاضل شایسته از اعضای گروه پیگیری امور جانبازان نخاعی در مورد عنایت و اهتمام سردار شهید شوشتری به مسائل و مشکلات جانبازان روایت می شود


خدا انشاءالله روح این شهید و دیگر شهدا این حادثه تروریستی را قرین رحمت فرماید. 

 


استخر ثامن الائمه سپاه تنها استخری در سطح شهر تهران بود که جانبازان می توانستند در یک سانس اختصاصی از آن استفاده کنند. 

در سال ۱۳۸۶ بر اساس دستور فرماندهی این پادگان به بهانه مسائل امنیتی و نظامی از پذیرش جانبازان در استخر پادگان ممانعت بعمل آوردند. 

 

برای حل این مشکل به حضور فرمانده نیروی زمینی سپاه رسیدم و با طرح مشکلات جانبازان و نیاز آنها به استفاده از استخر و سانس اختصاصی توضیح دادم ولی متاسفانه فرمانده وقت نیروی زمینی سپاه نیز با استناد به مسائل نظامی و مشکلات امنیتی که متعاقب حضور جانبازان در استخر پادگان ممکن است بوجود بیاورد با درخواست من بعنوان نماینده جانبازان مخالفت کردند. 

 

بعد از مخالفت صریح فرمانده نیروی زمینی در حالیکه دلخور و ناراحت با دلی شکسته و غمگین از اینکه چرا این  سردار محترم به نیاز ضروری جانبازان توجهی ندارد قصد خروج از ستاد فرماندهی را داشتم که ناگهان به ذهن خطور کرد سری به دفتر جانشین فرماندهی نیروی زمینی سردار شوشتری بزنم. 

با هماهنگی دفتر به حضور سردار شوشتری رسیدم. سردار با کمال تواضع از جای خود بلند شدند و به استقبالم آمدند و مراتب ارادت و علاقه خود را به جانبازان ابراز نمودند. 

در حضور سردار بطور تام و تمام به طرح مشکلات جسمی جانبازان بویژه جانبازان نخاعی پرداختم. 

با شنیدن مشکلات و مسائل جانبازان در حالیکه اشک از چشمان سردار جاری بود به فکر عمیقی فرو رفتند. پس از دقایقی از روی صندلی برخاست و پیشانی مرا بوسید و گفت ماها شرمنده شما هستیم و بعد از جنگ از شما غافل شدیم و بعد تاکید کردند من خدمتگزار شما هستم. 

سردار شوشتری بعد از این صحبت ها شخصا با فرمانده پادگان تماس گرفتند و دستور استفاده جانبازان از استخر را صادر کردند و بعد بصورت کتبی نیز مرقوم فرمودند. 

با دیدن این اقدام صریح و سریع سردار شوشتری به ذهن خطور کرد افرادی مثل ایشان که چنین بی تکلف در پی رفع مشکلات جانبازان باشند بسیار کم هستند لذا به خود جرات دادم چند درخواست دیگر برای جانبازان مطرح کردم از جمله امکان استفاده از مجتمع های رفاهی سپاه در شمال و مشهد  

ایشان همانجا موافقت کرده و به مسئولین ذیربط دستور دادند. از ایشان قدردانی و تشکر کردم و از نزد ایشان خارج شدم. 

سال بعد نیز برای تمدید مجوز استفاده از امکانات سپاه به حضور سردار رسیدم و سردار شوشتری با همان صمیمت و گشاده رویی با من برخورد کردند و در پایان ملاقات به من گفتند  

 

سلام مرا به تمامی عزیزان جانباز برسان. 

  

 

 

یادتو تو آسمونها همیشه بیادمه

میون تموم گلها همه خاطراتمه

میون دو تا ستاره من توروپیدا نکردم

وسط اون قطره اشکها من تورو پیدا کردم
 

 

شعر برگرفته از سایت چکامه 

خاطره ای از سفر با قطار از نوع خدمات ویژه

خاطره جالب زیر را به نقل از وبلاگ شهروند دوست عزیز جانبازم حاج داود حیدری نقل می کنم

خاطره سفر با قطار اونهم با استفاده از خدمات فراهم شده برای جانبازان و معلولین از نوع ویژه اش!!

 

چند سال قبل به اتفاق خانواده تصمیم گرفتیم که با قطار به زیارت حضرت امام رضا(ع) مشرف شویم. در سالهای قبل راه آهن تهران آسانسور نداشت و ما مجبور بودیم با ویلچر تعداد زیادی پله را پایین رفته و از آنطرف بالا بیاییم تا بتوانیم سوار قطار شویم که اینکار مشکلات خاص خود را داشت ولی به هر حال این زحمت روی دوش پسرم حسین بود که انجام میشد و تقریبا به آن عادت کرده بودیم. ولی در سال مورد نظر وقتی یک ساعت قبل از ساعت حرکت قطار وارد ایستگاه شدیم و منتظر اعلام سوار شدن مسافرین به قطار بودیم نگاهمان به اتاقی افتاد که تابلوی خدمات ویژه بر روی آن خودنمایی میکرد.

 

ادامه مطلب ...

خاطرات سفر حج (۲)

 
بخش هایی از خاطرات سفر حج جانباز محمد نصیری 
 
 
 
عکس تزئینی است
:
:
:
 
من بین دو انتخاب مانده بودم؛ عبدالله را به نیابت از خودم بفرستم یا خودم خطر زمین خوردن را به جان بخرم و با آن کالسکه های عتیقه بروم؟ طعم سقوط از ویلچر را یک بار با شکستن دو استخوان کتف و ضربه ای شدید به سرم تجربه کرده ام. غمگین بودم و عصبانی. در این اوضاع، سرما هم نامردانه به جانم افتاده بود. می لرزیدم. کلی با خدا جر و بحث کردم که چرا خانه ات را دست این مردمان زمخت و خشن داده ای. اما آخرش کوتاه آمدم که: جورت بکشم که خوبرویی
 
 
:
:

پس از نماز به هتل برگشتیم. پشت آسانسورها خیلی معطل می شدم. این زن ها چقدر نامردند! بی انصاف ها اصلا نوبت را رعایت نمی کردند. تا در آسانسور باز می شد، دسته جمعی هجوم می بردند داخل. هیچ زبانی هم حالی شان نبود. فقط بلد بودند هر وقت به ما می رسیدند بگویند: حاج آقا التماس دعا. شاید فکر کرده بودند جانبازها ماشین دعا هستند و هیچ خاصیت دیگری ندارند

 :

:

:

 ساعت ده رفتیم برای جلسه. آقای راشد در حال صحبت بود که مهمان برایمان رسید. آیت الله صانعی و چند نفر همراه، سر زده برای دیدار از جانبازان آمدند.همه مقابلش بلند شدند. اکثرا با دیدن آیت الله ذوق زده شده بودند. آقای راشد خوش آمد گفت و به جای ادامه سخنانش، گزارش کوتاهی در باره ی کاروان جانبازان خدمت آیت الله ارایه کرد. سپس آیت الله چند دقیقه ای صحبت کرد. بسیار به جانبازان اظهار علاقه می کرد. برای من نکته جالب در سخنانش این بود که می گفت« وضعیت جانبازان در نظرات فقهی ام تاثیر داشته است » حق هم همین است. تاثیر جهان بینی و تجربه های فردی زندگی بر نظرات فقهی انکار ناپذیر است. امروزه با تغییر سریع شرایط و نحوه زندگی و وارد شدن عوامل جدید در تمامی جنبه های زندگی انسانی، علما و مراجع باید هوشمندانه، محققانه و شجاعانه وارد حوزه فتوا شوند تا خلأیی در زندگی مسلمانان ایجاد نشود. دیر بجنبند فرصت را از دست داده اند.

:

:

:

 گاهی حاج محمود حین مداحی حالش منقلب می شد و دستانش را بالا می برد تا بر سر و صورت خودش بزند. در این هنگام مرد چاق و یک نفر دیگر آشکارا سراسیمه می شدند و دست های حاج محمود را هنوز بر سر و صورت فرود نیامده، در هوا می گرفتند. چند بار این صحنه تکرار شد. از این هماهنگی بین حاج محمود و آن دو نفر شگفت زده شده بودم.

آقای انسانی طاقت نیاورد ساکت بنشیند. بلند شد و چند بیتی بی بلند گو خواند. دوباره حاج محمود و پس از او دوباره آقای انسانی. ول کن معامله نبودند. به قول خودشان روز آخر بود و باید حظ کامل برد. هم سفران یکی یکی رفتند. اما انسانی، حاج محمود و رفقایش و چند نفر دیگر دست بردار نبودند. من و چند نفر دیگر هم تماشاچی آن معرکه بودیم. اوضاع غریبی بود. آقای انسانی آخرین هنرش را هم رو کرو؛ بدنش را سست روی صندلی رها کرده و سرش را تا جایی که امکان داشت به عقب خم کرده بود، یعنی که از حال رفته است! حاج محمود هم میکروفون به دست میدان را برای رفتارهای هیستریک آماده می دید. آن جماعت ساده دل هم گریه می کردند و نگران بودند مبادا حاج محمود کنترلش را از دست بدهد و به خودش آسیبی برساند. من هم ... حال بدی داشتم! نمی دانستم در آن حالت باید سر درد داشته باشم یا تهوع؟! نمی دانستم باید بخندم یا باید گریه کنم؟! اگر آن دو نفر این قدر آدم های معروفی نبودند، می توانستم با خیال راحت و از ته دل بخندم

:

:

:

 پس از جلسه، با عبدالله پیاده به طرف حرم رفتیم. بقیه ی دوستان با مینی بوس ها به هتل رفتند. قبل از نماز مغرب به حرم رسیدیم. هوا از روز قبل سرد تر شده بود. عرق سردی بر بدنم نشسته بود. از گردن به پایین حس درد و لامسه ندارم. عرق سرد علامت وجود مشکلی است. احتمالا جایی از بدنم زخم شده است. درد نعمت بزرگی است. زنگ هشدار بسیار مؤثری است که وجود مشکل را سریعا اعلام می کند و با حالت نا خوشایندی که به وجود می آورد، انسان را مجبور می کند تا هر چه زود تر برای رفع مشکل اقدام کند.

به هتل رفتم و بدنم را خوب وارسی کردم. حدسم درست بود. روزی شانزده - هفده ساعت نشستن روی ویلچر، کار دستم داده بود و قسمتی از بدنم را دچار زخم بستر کرده بود. زخم بستر از فشار طولانی مدت و یک نواخت روی بدن، به وجود می آید. اگر مراقبش نباشم می تواند ادامه ی سفر و انجام مناسکم را با مشکل جدی رو به رو کند. باید کمتر روی ویلچر بنشینم. محل زخم را ضد عفونی کردم و خوابیدم

:

:

: 

 

آقای راشد شروع به صحبت کرد. صدایش در فریادهای لبیک لبیک دیگران گم می شد. فریاد زدم که چیزی نمی شنویم. صدایش را بلند تر کرد. می گفت: «حج دعوت نامه ی خداست برای شرکت در میهمانی خداوند. و لبیک یعنی پذیرفتن دعوت.» برای مهمانی رفتن می بایست پاکیزه بود. بنا بر این، دسته جمعی استغفار کردیم. عده ای می گریستند. لحظات عجیبی بود هنگام استغفار، نیت کردن و لبیک گفتن. نمی توانم با کلمات توصیفش کنم. انتظار داشتم کارها با آرامش پیش برود. اما هنگام نیت و تلبیه، زلزله ای قدرتمند قلبم را می لرزاند. پیش از این هرگز چنین تجربه ای نداشته ام. هیچ کس آرام نبود، حتی شیخ راشد که بیش از پنجاه بار تمتع و عمره رفته است. همه ی چهره ها بر افروخته بود. همه ی صداها می لرزید. گویا در درون افراد انقلابی بر پا بود. لبیک گفتیم. تکرار کردیم. باز هم تکرار کردیم. و باز هم. حادثه ای که داشت اتفاق می افتاد، بسیار بزرگ تر از گنجایش ذهن من بود. تمام خاطرات و حوادث زندگی ام را مرور کردم. همه ی آنها در برابر این اتفاق جدید کوچک و بی اهمیت جلوه می کردند.

:

:

: 

 

دوباره راه افتادیم. عرق سرد و ناشی گری احمد اذیتم می کرد. جاده ی مدینه - مکه اتوبان است و در هر سمت، سه خط عبور دارد. خط کشی ها، شب نماهای چشم گربه ای، علائم رانندگی و آسفالت خوب، وضعیت امنی را برای رانندگی به وجود آورده بود. اما این جاده با تمام محاسنش، یک عیب بزرگ هم دارد. روی جاده، پل های بی شماری در مسیر مسیل ها ساخته اند. قطعات بتنی پل ها خوب کنار هم جفت و جور نشده اند و درز هر دو قطعه تبدیل به یک دست انداز بزرگ شده است. هر چه طول پل بیشتر باشد، تعداد دست انداز ها هم بیشتر است.هر چند دقیقه یکی از این پل ها را باید رد می کردیم و روی هر پل چند دست انداز ناجور. احمد هم در رانندگی چموش بود. به ترمز هیچ علاقه ای نداشت. مینی بوس مان روی پل ها شبیه قایقی بود که با موج های پی در پی مواجه شده باشد. روی هر پل چرت بچه ها پاره می شد و فریاد های احمد احمد بلند. ویلچر ها کف مینی بوس بالا و پایین می پریدند. من دائما از روی ویلچرم به سمت پایین لیز می خورم و عبدالله مجبور بود مرا بغل کند و راست بنشاند. گاهی چنان روی دست اندازها می راند که بیم سقوط ویلچرها می رفت. شش ساعت مدام التماس احمد را کردیم که درست براند، اما گوشش بدهکار نبود. چون محرم بودیم نمی توانستیم خشونت به خرج دهیم. نزدیکی مکه یکی از خدمه کاروان که با ما بود، از کوره در رفت و به احمد پرخاش کرد. احمد برای این که نشان دهد مقصر نیست، روی دو - سه پل بعد، پایش را از روی پدال گاز بر می داشت و می آورد بالا روی داشبورد می گذاشت. کسی نمی توانست به این احمد حالی کند که گاز ندادن کافی نیست، باید کمی ترمز هم بگیری. مثل این بود که احمد تعهد داده است سر ساعت معین، زنده یا مرده ی ما را در مکه تحویل دهد

 :

:

:

 

ساعت پنج و نیم بیدار شدم. وقت نماز بود. عبدالله هم هنوز نیامده بود. بدون کمک عبدالله نمی توانستم روی ویلچر بنشینم و نماز بخوانم. قبله را هم نمی دانستم کدام طرف است. این هم از عجایب روزگار است که در مکه باشی و ندانی قبله کدام سمت است. با دیوار تیمم کردم و به همان جهتی که خوابیده بودم نماز خواندم. قبل از طلوع آفتاب عبدالله رسید. اعمالش را انجام داده بود و از احرام در آمده بود. روی ویلچر نشستم و نمازم را در جهت صحیح خواندم

:

:

: 

 

نرسیده به باب صفا تعداد زیادی چارچرخه های قراضه به صف ایستاده بودند منتظر حاجی های پیر و معلول برای سعی صفا و مروه. عبدالله گفت: « برای سعی باید سوار این گاری ها شوی. نمی گذارند کسی با ویلچر سعی کند.» غم سنگینی در دلم نشست. بنا بر این، سعی را از دست خواهم داد. من روی ویلچرهای معمولی نمی توانم بنشینم، چه رسد به این چارچرخه های عجیب و غریب. یکی از خدمه ی کاروان کمی دل گرمی ام داد که مکن است بتوانیم شرطه ها را راضی کنیم تا اجازه دهند با ویلچر سعی کنیم. کمی امیدوار شدم

:

:

: 

 

پس از طواف، پشت مقام ابراهیم رفتیم و دو رکعت نماز خواندم. بعد از آن، عبدالله رفت پایین و به نیابت من یک بار دیگر طواف کرد. بعد دسته جمعی با آسانسور رفتیم پایین برای سعی صفا و مروه. شور و شوق وصف ناپذیری برای سعی داشتم. اما خیلی زود شور و شوقم تبدیل به غم و یأس خشم شد. یکی از پلیس ها جلومان را گرفت و گفت نمی توانید با ویلچر خودتان بروید. آن چار چرخه ها با وضعیت من هیچ تناسبی نداشتند. آقای راشد با یکی از مأموران دشداشه پوش صحبت کرد. مأمور نرم شد و گفت این که ویلچرش ویژه است (یعنی من) می تواند با ویلچر خودش برود. خوشحال شدم. اما همان پلیس دوباره جلومان را گرفت و گفت مرغ فقط یک پا دارد. باز دست به دامن آن دشداشه پوش شدیم. رفت با پلیس صحبت کرد. اما دست از لجاجت بر نداشت.رفقا سوار آن گاری های لکنته شدند و رفتند اما من بین دو انتخاب مانده بودم؛ عبدالله را به نیابت از خودم بفرستم یا خودم خطر زمین خوردن را به جان بخرم و با آن کالسکه های عتیقه بروم؟ طعم سقوط از ویلچر را یک بار با شکستن دو استخوان کتف و ضربه ای شدید به سرم تجربه کرده ام. غمگین بودم و عصبانی. در این اوضاع، سرما هم نامردانه به جانم افتاده بود. می لرزیدم. کلی با خدا جر و بحث کردم که چرا خانه ات را دست این مردمان زمخت و خشن داده ای. اما آخرش کوتاه آمدم که: جورت بکشم که خوبرویی

:

:

:

 

دیشب حالم خوب نبود و تا صبح نخوابیدم. حرم هم نتوانستم بروم. تا شب استراحت کردم. امروز باید ساک ها را تحویل بدهیم تا بار کامیون بزنند و آماده کنند برای بردن به جده. شب برنامه ی جشن و مداحی به مناسبت عید غدیر داشتیم. رفتم پایین اما وارد جلسه نشدم. آقای انسانی می خواند:اگـر آتـش بـه زیـر پوسـت داری               نسوزی گر علی را دوست داری 

شعر از این چرند تر پیدا نکرده بود. شاید اگر از دافعه ی امیر مومنان با خبر بود این چرت و پرت ها را نمی خواند. گرچه ادبیات مرثیه سرایی ما فقیر است، اما ادبیات نعت و مدح مان غنی است. خصوصا در مدح مولا علی علیه السلام اشعار نغز و پر مغزی در ادبیات فارسی وجود دارد. اما آقای انسانی چرند و درهم و بر هم می خواند. حضار هم دست می زدند. آخرای جلسه شیخ کاویانی با عصبانیت جلسه را ترک کرد. کاردش میزدند خونش بیرون نمی آمد. از دست آقای انسانی کلافه بود. می گفت: خدا را شکر که آن یکی نیست، وگرنه معرکه ی غش و ضعف هم داشتیم. منظورش حاج محمود کریمی بود. اما من از غیبت حاج محمود ناراحت بودم! اگر آمده بود، سر گرمی خوبی درست می شد برای من. نمی دانم این عتیقه ها را چه کسانی به حج دعوت می کنند. آن هم برای کار فرهنگی و مذهبی

 

متن کامل خاطرات اینجا بخوانید