روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

دستگاه‌های اجرایی موظف به ارائه گزارش نحوه خدمت رسانی به ایثارگر

 

با ابلاغ معاون اول رئیس جمهور؛

دستگاه‌های اجرایی موظف به ارائه گزارش نحوه خدمت رسانی به ایثارگران شدند

برگزاری فارس: معاون اول رئیس جمهوری با ابلاغ بخشنامه‌ای تمام دستگاه‌های اجرایی را موظف کرد که هر شش ماه یکبار گزارش عملکرد نحوه خدمت رسانی به خانواده شهدا و ایثارگران را ارائه دهند

به گزارش خبرگزاری فارس به نقل از پایگاه اطلاع رسانی دولت ،متن بخشنامه‌ پرویز داودی که با شماره 587290 به تمام وزارتخانه ها ،‌سازمان ها،‌موسسات،شرکت‌های دولتی،‌نهادهای انقلاب اسلامی و استانداری‌های سراسر کشور ابلاغ شده است به این شرح است :
از آنجا که اعتلا و تثبیت فرهنگ ایثار و ایثارگری و رعایت شئونات و حقوق خانواده معظم شهدا و ایثارگران یکی از اهداف و امور مورد توجه دولت است،لذا تمام دستگاه‌های اجرایی مکلف‌اند:
1-نسبت به اجرای دقیق و کامل تمامی قوانین و مقررات مربوط به خانواده ‌معظم شاهد و ایثارگران حسب وظایف محوله اقدام کنند.
2-هر شش ماه یکبار گزارش عملکرد ارایه خدمات به خانواده معظم شاهد و ایثارگران را با تایید بالاترین مقام دستگاه به بنیاد شهید و امور ایثارگران ارسال کنند.
3-بنیاد شهید و امور ایثارگران گزارش عملکرد خود و سایر دستگاه‌های مشمول را هر سال یکبار به دولت تقدیم کند

وصیت نامه وبلاگی جانباز شیمیایی شهید (۲)

 

وصیت نامه وبلاگی جانباز شیمیایی شهید

قسمت دوم

رنج من از گاز خردلی که در سالیان گذشته در درون من می خرامید و مرا ذوب میکرد نیست . من از مردمم گلایه دارم . مردمی که به خاطرشان زندگی کردم و حالا می میرم . آنها بی معرفتی کردند . حق ما این نبود . حالا که نیستم میتوانم بی ترس از ریا فریاد کنم . اینجا و حالا نگویم کی بگویم ؟ خوشا به مرام و معرفت دشمن که تنها ما را میهمان یک لقمه خردل کرد و رفت . از آنها گلایه ای نیست

آدمی را با زخمهایش و دردهایش و دغدغه هایش میشناسند . امپراطور نگرانیهایش را هم با خودش می برد . هماره در طول زندگیم زنان را مظلوم یافتم . مادرم و خواهرانم و دیگرانی که میشناختم شانه هایش از بار سنگین زن بودن خمیده بود . تاریخی که به اینان جفا کرد . زمانه ای که زنان را تبدیل به ابزارهای خود ساخت و با هزاران شعار جذاب  زنجیرهای اسارت را بر پایشان محکم تر کرد . توصیه میکنم که حداقل شما بنا را بر این بگذارید که خارج از فرهنگ منحرف و غلط این کشور در احقاق حقوق از دسته رفته اشان بکوشید . منزلت زن شان خداست . آفرینش و خلق کردن از صفات خداوند است که به زنان امانت داد . و این بزرگترین ودیعه خدا در میان ما انسانهاست . یادتان باشد که عشق بالاترین درجه حیات است و عاشقی اوج پرواز آدمی . عاشقانه بودن را بخواهید . دلتان برای کسی باشد که صادقانه با او رفتار کرده اید . هرگز از شکستهای عاطفی سرخورده نباشید . خصلت عشق نرسیدن است و جوهره آن فراق . دم خود عاشقی را گرم . هر زمان که عاشق بودم جهانم زیباتر بود . نگاهم شفاف تر و دلم پاک تر . ریسمانی که ما را به دنیا متصل می کند عشق است . قلب زخمی عاشق را خدا دوست دارد . اشگهایش در فراق یار . ناله ها و مویه هایش در دلتنگیهای حسرت خیز . نگاه پریشانش به امتداد غروب تقدیر و همه و همه نزد خداوند عزیز و محترم است . روزهای عاشقی بدانید که جهان مال شماست . خوشا به عشق . خوشا به عاشقی .

آنچه مرا بیش از پیش آزرد و مهمترین نگرانی و دغدغه ام بود  نه دردها و رنجهای جسمانی که  شبهای بسیاری از درد نخوابیدم . روزهای بیشماری خودم را در اتاقی زندانی کردم تا کسی ناله های مرا نشنود . و امروز میتوانم به جرات بگویم که هیچ کس جز بهارم دردهای مرا ندید وصدای ناله ام را نشنید و برای همین به قولی که آن روزها به دوستانم دادم وفا کردم . ( قرار ما این بود ...اگر شهید شدیم هوای دیگران را داشته باشیم ...اگر زخمی شدیم ...هرگز اجازه ندهیم مردم صدای ناله ما بشنوند و دلشان برای ما بسوزد که دلسوزی بر ما حرام است و اگر سالم ماندیم همیشه خدا را شکر کنیم و قدر سلامتیمان را بدانیم )

رنج من از گاز خردلی که در سالیان گذشته در درون من می خرامید و مرا ذوب میکرد نیست . من از مردمم گلایه دارم . مردمی که به خاطرشان زندگی کردم و حالا می میرم . آنها بی معرفتی کردند . حق ما این نبود . حالا که نیستم میتوانم بی ترس از ریا فریاد کنم . اینجا و حالا نگویم کی بگویم ؟ خوشا به مرام و معرفت دشمن که تنها ما را میهمان یک لقمه خردل کرد و رفت . از آنها گلایه ای نیست .

 

روزی که میرفتم . گلریزان بود . مردم گروه گروه در خیابانها به بدرقه ما آمده بودند . اسفند و نقل و شیرینی و اشگ حسرت بدرقه راه ما بود . آن روز یادم هست صدها نفر به نوبت صورت نوجوانی مرا بوسیدند و من با آن بوسه ها به خاکریزها رفتم . دوستان و یارانم نیز اینگونه به جبهه آمده بودند . ایستادیم و جنگیدیم . برای حفظ خاکمان . برای اینکه یک متر از این زمین زیر پای عرب جماعت نباشد . برای اینکه میترسیدیم که ناموس خواهران و مادرانمان به تاراج رود . این کابوس ترسناکی بود . پس ماندیم . بهترین دوستانم رفتند . نمیدانم تا حالا دیده اید کسی که تا جانتان دوستش دارید جلوی چشمتان پرپر شود و برود ؟ تا حالا شده کسی دستتان را بگیرد و لرز مرگ تمام جسمش را بگیرد و تو هم همراه با او بلرزی تا آرام گیرد . تا آرام گیری ؟ اما صبر کردیم . با خودم می گفتم این تکلیف ماست . این تقدیر ماست .

 

 اما روزی که بازگشتم . تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد 100 تومان بیشتر گرفت . چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!

همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ...اما طول کشید ...زمان لازم بود ...همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد . ( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم ...اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت ...گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است . سکوت کرد ...به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان که شدیم ...حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریده بودند ...ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود ...و...رفت ...من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که : چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه ؟ ...

 

 

البته من و دیگران به خاطر توجه و قدرشناسی مردم نرفتیم که امروز طلبکار باشیم که تاج به سرمان بگذارند ...نه ..ما وظیف خود را انجام دادیم ...معامله ما با دیگری بود و سودش را هم می بریم ...اما وظیفه دیگران چه میشود ؟ من همه هراسم از مردمی است که چه زود همه چیز را فراموش کرد . فرزندان خود را به وقت نیاز در برابر آتش فرستاد ...و حالا حتی از یادآوری آن روزها هم ابا دارد ...درد من گدائی محبت از مردم نیست ...محبت واقعی از سوی خداست که به اندازه کافی و حتی بیش از ظرفیت به من ارزانی داشته و شاکرم ..من میخواهم بدانم که فرزندان ما چرا اینگونه تلخ با ما برخورد کردند ..من نگران آینده آنانم ..میترسم که مفهوم آدمیت گم شود ...ما همیشه غربیها را متهم میکنیم به خشونت و نداشتن مهر خانوادگی و اجتماعی ...ما که از عرفان شرق بهره گرفته ایم ...و اگر تمدن نداریم معرفت داریم ...و ادعای خوب بودنمان تمام دنیا را گرفته ...چکار کردیم برای فرزندانی که جانشان را برای سلامتی ما دادند ؟ باور کنید دوستان ...این که میگویم اغراق نیست ...

 

پرستاران و پزشکان غرب ( مدتی در بیمارستانی در آلمان بستری بودم ) صدها برابر به من محبت بیشتری داشتند تا پرستاران و پزشکان وطنم ...پارسال که در بیمارستان بستری بودم ...با آنکه من خود پزشکم ...اما چنان سخت و بی رحم و با خشونت با ما برخورد شد که من به این نتیجه رسیدم که مردم ما را فراموش نکرده اند بلکه ما را به عنوان دشمنان اصلی خود بازشناخته اند ..

 

.در آلمان پرستاری بود که تا دیر وقت و حتی بعد از ساعت کاریش می ماند و کارهای مرا انجام می داد . چنان با من برخورد میکرد که من هیچ وقت در مقابل او حس بدی نداشتم و با خیال راحت مشکلات جسمانیم را می گفتم وقتی از او دلیل این همه محبت را پرسیدم . جواب داد : شما در سن کم و نوجوانی برای مردمت و کشورت جانت را به دست گرفتی ..تو یک قهرمانی و برای همه مردم جهان قابل احترام ...اما در همین بیمارستان ......سه شب و روز تشنگی را به جان خریدم و آب نخوردم ...میترسیدم که آب و غذا بخورم و بعد مجبور به دفع آن شوم ...تشنگی و گرسنگی را آسان تر از دیدن چهره و غر زدنها و توهینهای پرستاران میدانستم ...

 

عزیزان من ..سیاست و مذهب را به این بحث مخلوط نکنیم ...فرزندان این کشور بودند شهدا ! ...قهرمانان این کشورند جانبازان ! ...قدر اینها را بدانید ...اینان با عشق به شما رفتند ...با عشق به شما ..باور آنها باور خودتان است ...فرهنگ سازی آنان ...یعنی ایجاد فرهنگ وطن پرستی ...احیای غرور ملی ...امید به اینکه روزی برسد که هیچ جانبازی از جانباز بودنش خجالت نکشد ...خدا نیاورد روزی را که رزمنده ای از رزمش پشیمان باشد ...آن روز روز مرگ ملت ماست ...بیائید دست به دست یکدیگر بدهید ..باید از یک جائی شروع شود ...همین وبلاگ ...سرزمین آبهای همیشه آبی میتواند میعادگاه پیمان شما باشد ...عهد ببندید که برای حفظ و حراست فرهنگ و ارزشهای کشورتان کوشا باشید ...به خودتان بگوئید ...بعد به دیگران ...زندگی کنید ...خوش باشید ...لذت ببرید ...اما فراموشکار نباشید ...قدر شناسی را یاد بگیرید و یاد بدهید ...

 

 

رزمندگان و سربازانی که در طول هشت سال برای بقای اندیشه آزادگی و حفظ تمامیت خاک مقدس ایران عزیزمان تا پای جان رفتند ..قهرمانان واقعی و ابدی این کشورند ...اجازه ندهید مرور زمان و مشگلات زندگی و مسائل سیاسی و اجتماعی یاد آنان را غبار بگیرد ...دنیای مجازی که به اعتقادم محلی است که همه میتوانند آزادانه تفکرات و مرامهای خود را انتشار دهند بهترین وسیله و رسانه برای یادآوری خاطره آنان است ...شما دوستان وبلاگ نویسم در ترویج این فرهنگ تکلیف دارید ...آزاده باشید و منصف و قدردان و عاشق ...

 

نمیخواهم بیش از این آزارتان بدهم ...باز هم طبق معمول نوشته من طولانی شد ...به بزرگی خودتان ببخشید ...من دلم برای تک تک شما تنگ میشود ...قرار ما همیشه همینجا ...سرزمین آبهای همیشه آبی را به نفر به نفر شما سپردم ...امانت دار خوبی باشید ...اگر چه دیگر سزار نیست ...اما شما هر کدام امپراطور بزرگی هستید ...و امروز این سرزمین دهها و صدها امپراطور دارد ...

 

شب چهارشنبه ...هر هفته ...شب بزرگی برای من بود و هست ...هر وقت دلم برای شهدا تنگ می شد ..در چنین شبی می رفتم به مسجد مقدس جمکران و نماز امام زمان میخواندم ...و در سجده آخر پس از صد صلوات اسم شهیدی را که دلم برایش تنگ بود ...صد بار میخواندم و بعد دعای توسلی هم ضمیمه میکردم و شب در خواب با آن شهید تا صبح صفا میکردم ...یاد شهدا خود ثوابی بسیار دارد ...حال این افتخار نصیب حقیر هم شد ...بدانید این کمترین همیشه به یادتان است و شما را همانطور که تنهایم نگذاشتید ...تنها نمی گذارم ...

برایتان خوشبختی و موفقیت و زندگی شادی را آرزو دارم ...و حرف آخر :

- سلام ...

 

 

مصرف قرص روانگردان تحت پوشش مراسم مذهبی

 

هشدار

         مصرف قرص روانگردان تحت پوشش مراسم مذهبی

به گزارش سایت"عارف نیوز"از جمله افراد مراجعه کننده، جانبازان دفاع مقدس هستند که به مصرف مواد مخدر روی آورده و قصد ترک اعتیاد دارند

گروهی تحت پوشش هیئت عاشقان قمربنی هاشم (ع) با شناسایی افرادی که اعتیاد به مواد مخدر دارند

( بخصوص شهرستانها ) و مایل به ترک اعتیاد خود هستند، آنها را در محلی جمع کرده و پس از خوراندن قرصهای روانگردان به آنها با عنوان قرصهای ترک اعتیاد اقدام به برگزاری مراسم مذهبی و نوحه خوانی کرده و به مراجعان القا کرده اند که حضرت عباس (ع) و حضرت زهرا سلام الله علیها آنها را شفا خواهد داد. در این مراسم بیشتر مراجعان به علت مسمومیت و عوارض ناشی از مصرف قرصهای مذکور دچار مشکلاتی شده اند.

  به گزارش سایت"عارف نیوز"از جمله افراد مراجعه کننده، جانبازان دفاع مقدس هستند که به مصرف مواد مخدر روی آورده و قصد ترک اعتیاد دارند.

مکان و زمان برگزاری مراسم متغیر است و هزینه ترک برای هر نفر پانصد هزار ریال است. متقاضیان با برقراری تماس تلفنی با شماره همراه معلوم و گفتن اسم رمز « من مسافرم » از نشانی و زمان مراسم مطلع می شوند.

متولیان، مکان برگزاری مراسم را همانند حسینیه تزیین به پارچه های سیاه و سبز می کنند و تمثال منسوب به حضرت عباس (ع) را بر روی یک منبر قرار می دهند.

در هر مراسم حدود چهل تا پنجاه نفر با سنین مختلف شرکت کرده اند.

متولیان در ابتدای ورود، به هر یک از مراجعان یک کپسول خورانده و به آنها گفته اند :

« این قرص باعث می شود سم موجود در بدنتان بیرون رود » سپس به آنها توصیه کرده اند که تا می توانند آب سرد و چای بخورند تا حالت استفراغ به آنها دست بدهد و از طریق سم موجود از بدن آنها بیرون بیاید. بعد از لحظه ای به مصرف کنندگان کپسول، یک حالت نئشگی دست داده به طوری که تا به حال چنین حالی به آنها دست نداده است.

سپس مراسم نوحه سرایی به صورت زنده شروع شده و بعد از آنکه مقداری استراحت می کنند، سپس قرص بعدی را به آنها خورانده و به آنها گفته اند: « این قرص باعث می شود فکر رجوع به مواد مخدر نیز از سرتان بیرون رود ».

 

منبع: عارف نیوز

وصیت نامه وبلاگی جانباز شیمیایی شهید

بخشهایی از وصیت نامه وبلاگی جانباز شیمیایی شهید
 (قسمت اول)
 
 
 

از درون رنج و شادی خویش پر از شوق به سوی تو دست نیاز و خواهش گشوده ام و با تمام قلب پر تمنای خویش تو را می خواهم ای در اوج رویاها تابان، که رنج و شادی فرزندان همزاد مهرند و دوستی از رنج و شادی از دوستی مایه می گیرد و عشق فرزند آن فرخنده دمی ست که رنج و شاید سرشار از التهاب در هم می آمیزند. دستم را بگیر و مرا بپذیر با تمام رنج ها و شادی هایم...!

چه خوش آن دم که در زلال عطوفتت اشک های شوق خویش می شویم و قلبم لبخندش را در تماس نگاه روشن تو باز می یابد، اما دریغ که تو از تبسم اشک آلوده من می رمی و مرا به بلندای رفعت تو راهی نیست. والاترین بوسه های سوزان آرزوهایم ناتوان از پروازند حتی تا آستانه پای تو، و با این همه مرا گریزی نیست از تمنای تو. دستم را بگیر و مرا بپذیر با تمام اشک ها و تبسم هایم...!.

در دلم دروازه های تو به تو بسته ا ست که کلیدش به دست تست. دروازه های قلبم را یکایک بگشا و رازهای روحم را بر من آشکار کن، ای آگاه بر تمام رازهای نهفته در قلبم. ساز روحم در تو آواز خویش را می یابد و ترانه ام در خویش نغمه تو را سر می دهد. سکوتم سرشار از ترنم دلنوازت و آوازم آکنده از سکوت آرام بخش توست. دستم را بگیر و مرا بپذیر با تمام خموشی ها و خروش هایم...!.

من در تو ژرفش و والایش روان خویش می جویم و افشای رازهای درون را، تو در من چه می جویی؟ من در تو آگاهی بر اسرار خویش می یابم و آن آفتاب تابناک که بر سایه های تاریک درونم پرتو می افکند و گرمی و روشنی ام می بخشد. تو در من چه می یابی؟ من در تو در پی سرچشمه سرودها و سکوت هایم ، تو در من در پی چیستی؟ دستم را بگیر و مرا بپذیر با تمام خواهش ها و پویش هایم...!

مرگ همواره با ماست. مرگ همزاد ماست. چه بخواهیم و چه نخواهیم در تمام سفرهای زمینی و آسمانی، و در تمام پرسه زدن های بیرونی و درونی همراه ماست- وچه شفیق رفیقی، و چه نیکو همراهی است- اگر درستش بشناسیم و نیکش دوست بداریم، آنگاه بهترین دوست ماست ، آموزگاری که هزار بار بیشتر و ژرفتر از زندگی به ما درس می آموزد و در ذهن ما تجربه می اندوزد. مرگ نام حقیقی موجودی است که نام مستعار او زندگی ست. از او نهراسیم، با او همساز و همآواز باشیم، آنگاه به حقیقت خواهیم زیست...

یادم هست و از خاطرم نمی رود .روزی که برای اولین بار آمدم اینجا . حالم خوب نبود . حس بدی داشتم . از تکرار و تسلسل زندگیم به ستوه آمده بودم . آدمهای تکراری ...کارهای تکراری ...حرفهای تکراری ...خسته بودم ...خیلی خسته ...به خانه که رسیدم بیشتر دلم گرفت . بغض در گلویم مانده بود . میخواستم گریه کنم اما نمی شد . نمیتوانستم ...و این حالم را بدتر میکرد . رفتم سراغ دفتر تلفن . باید با کسی حرف میزدم . باید یک جوری خودم را از این بار سنگین خلاص میکردم . صفحه الف را باز کردم  و تا آخر دفتر تلفن را خواندم . حس کردم کمی آرام شده ام . دست به صورتم که کشیدم خیس بود . گریه ام هم غریب شده و بی هوای من و اذن من جاری شده بود . دوستان خوبم  همه آنهائی که روزی صدایشان و حرفهایشان من را آرام میکرد . حالا نبودند . رفته بودند . خیلی وقت بود که رفته بودند و من هرگز به خودم اجازه ندادم که تلفنشان را پاک کنم . گاهی هم می شد که شماره یکی را میگرفتم . کسی دیگر . یک غریبه گوشی را برمی داشت . من معذرت میخواستم و قطع میکردم . دلم را خوش کرده بودم به آن بوق انتظار و امید اینکه شاید او بردارد . حسن ... مرتضی...رضا...پویا ...محمد...سید علی ...حسین ...ویکتور...حامد...کامران...کوروش...مجید ...و.... بلند شدم و رفتم سراغ فیلمهایم . فیلم ماه تلخ پولانسکی را انتخاب کردم و تا دقیقه 85 آن نفهمیدم چه شد . نمی دیدم . نمیخواستم ببینم . چشمهایم و گوشهایم از من تبعیت نمی کردند . من چه میخواستم ؟ ...پشت کامپیوتر نشستم و صفحه ایمیلم را باز کردم . پیغام یکی از رفقا بود که بروم و وبلاگش را بخوانم و من رفتم و خواندم و بعد نظراتش را هم مرور کردم . و زد به سرم که من هم یک وبلاگ راه بیاندازم . و بعد اولین نوشته ام را با یک شعر کوتاه آغاز کردم ...در همان هفته اول وبلاگ نویسی دوستان خوبی پیدا کردم ...مطالبشان را میخواندم و آنها نیز مرا مورد لطف خود قرار میدادند ...کاری پیش آمد که باید از تهران بیرون می رفتم . رفتم و آمدم . چند روزی شد . وبلاگم را که باز کردم و صفحه نظرات را که گشودم . دیدم دوستانم نگران من شده اند و چندین بار سراغم را گرفته اند . و این آغاز یک پرسش اساسی برایم شد : آنها چرا دلشان برای من تنگ شده ...؟ برای پاسخ به این سوال باید به دل خودم رجوع میکردم ...باور کردنی نبود ..من نیز آنها را دوست داشتم و دلم برایشان تنگ میشد ...نرم نرم غرقه شدم در روابط و عادت کردم به حضورشان ...نبود آنها مرا نگران میکرد ...اگر دوستی مدتی پیدایش نمی شد دلم میگرفت ...دوستان خود را پیدا کرده بودم و دنیای تازه ای برای خودم خلق کردم ...اگر چه گاهی در سوء تفاهم گرفتار میشدم ...که این هم تبعات این دنیاست ... که باید تحمل کرد ...من هنوز هم بعد از ماهها چشمم به دروازه این سرزمین و وبلاگ مانده تا پیامبر دیوانه بیاید ...

 

 

 ...دنیای بزرگ و کوچکی است ...ولی به هر حال من در آن گم شدم و همین برایم جذاب بود ...خوبان من و رفقا ...قدر این دنیا را بدانید ( مثل اینکه وصیت کردن من هم شروع شد !!!) هیچ کجا مثل اینجا نمیتواند ما را وا دارد که خودمان باشیم و بی هراس از دیگران احساس خود را بازگوئیم ...من در خواب هم نمی دیدم که روزی این حرفها را که در دلم تلنبار شده بود بگویم ...اما به لطف شما گفتم و حالا کمی سبک تر شده ام ...چقدر من حرف داشتم برای گفتن و فرصت نشد ...همیشه از من گله میشد که بلند مینویسم ...باور کنید که کوتاه تر از این قادر نبودم ...من سرشار از گفتن بودم ...دلم برای حرفهای ناگفته ام میسوزد ...اگر در آن دنیا که امروز من در آنجا هستم اینترنت نباشد خیلی دلم میسوزد ...اصلا شاید از مرگ خودم پشیمان هم بشوم ...دفتر یادداشتهای امپراطور را به بهار تحویل دادم... از او میخواهم که آن نوشته ها را به ترتیب در این وبلاگ قرار دهد ...دوستانم بیایند و بخوانند وحتما کامنت بگذارند که من میخوانم و یقین بدانید که پاسخ میدهم ...دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد ...این وبلاگ نباید تعطیل شود به هر قیمتی باید آن را حفظ کنید ... همراه نوشته های من دیگران بیایند و بنویسند  ...پیشنهاد میکنم که هر هفته دو نوشته در این وبلاگ قرار گیرد ..یکی از نوشته های من و یکی هم از نوشته های دوستانم ...مسولیت این زحمت و جمع آوری مطالب هم با بهار خوبم ...

....محمد بغض ترکیده ...یادت باشد که هنوز هم من متقاعد نشده ام ...خودت هم میدانی که تو را چقدر دوست دارم و تا چه اندازه از هم کلامی با تو لذت میبرم ...من تو را به نمایندگی از نسلت که همیشه سنگ اونها رو به سینه میزدی دوست دارم ...تو هم بیا به نمایندگی از نسل پر شورت کمی هم به ما عنایت داشته باش ...ما از شما فقط کمی توجه طلبکاریم ...حرفهای تو رو همیشه به خاطر خواهم داشت ...اما رفیق ...تو من بدهکاری ..خیلی هم بدهکاری ...به من صد تا داستان درجه یک ...یک وبلاگ پر مخاطب...به اندازه یک عمر خاطره ...هزاران نوشته که باید در باب شهدا و جانبازان باشد ...و چند نوشته برای همین وبلاگ ..بدهکاری ...بدهکاری...و نمیتونی از این بدهی فرار کنی ..نمیخوای که نصفه شبی بیام تو خوابت و خواب خوبتو خراب کنم ؟

 ...یه مسافر عزیزم ...یادت باشد که من مهم نیستم ...سزار کسی نیست ...اصل اندیشه و تفکر ماست که قبلا هم برایت گفته ام ...میراث من برای تو تنها حس غربتی است که دارم ...اگر بدانی که این روزها و سالی که گذشت چقدر غریب بودم ...اگر بدانی ...از تو میخواهم که تلاش و همتت بر این باشد که این غبار غربت را از تصویر من و دیگران بزدائی ...تکلیف تو روشن است ...ارائه یک تصویر واقعی از رزمندگان و دلیران و قهرمانان این کشور ...خیلیها دارند با بهانه حفظ ارزشهای دفاع مقدس تیشه به ریشه فرهنگ مقدس ترین دوره تاریخی کشورمان میزنند ...از تو میخواهم به سهم خودت در برابر این هجوم ناجوانمردانه مقابله کنی و در راه فرهنگ سازی بسیجی واقعی این مرز و بوم با همه جان و مال و توانت جهاد کنی ... وقتی از گردنه کوزران بعد از مرصاد آمدم تهران تا به امروز بیقرارم .و هر روز که گذشت بیشتر در این شهر احساس غریبه بودن داشتم . باورت باشد که در همین روزهای گذشته وقتی در خیابان قدم میزدم خوب به چشمان مردم نگاه میکردم . دریغ از یک نگاه آشنا . دریغ از یک هوای تازه . چرا اینگونه شد ؟ چه کسی مقصر است ؟ چند سال پیش رفته بودم آلمان ...مصادف شد با یکی از سالگردهای جنگ جهانی دوم که البته در آن آلمان و سربازانش نیروهای متخاصم و دشمنان بشیریت به حساب می آیند . اما اگر بدانی مردم برای آن سربازان متجاوز چه کردند ...شهر را آذین بسته بودند . در هر خیابان و کوچه که میرفتی پر بود از عکس سربازان و مردم با جان و دل در مراسم مربوط به آنها شرکت می کردند . چند سرباز آن دوره که امروز پیر و فرتوت بودند توسط مردم به نشانه قدردانی از دیگر سربازان مورد تکریم و احترام قرار گرفتند . مردم دست و صورت آنها را غرقه بوسه می کردند ...اما من که متخاصم نبودم ؟ من و دیگران عاشقانه دفاع کردیم ...فقط دفاع کردیم ...اما امروز گاهی احساس میکنم که مردم به من به صورت یک دشمن نگاه می کنند . و این دردناک ترین بخش زندگی من بود ...مسافر خوبم ...فاصله من با نسل امروز عمیق و طولانی شده است و با هم حتی نمیتوانیم حرف بزنیم ...تو که جدال کلامی من با محمد را هنوز به خاطر داری ؟ ...تو و محمد و دیگران باید کاری بکنید ...باید چهره واقعی ما را مردم ببینند ...در طول سالیان گذشته با دوستان آن دوره هر هفته گرد هم می آمدیم و فقط به حال و روزمان گریه می کردیم ...این غربت نیست ؟ این ظلم نیست ؟ این نامردی و بی مرامی و بی معرفتی نیست ؟ ..کاری بکنید ...کاری بکنید ...اجازه ندهید که تاریخ بی رحم خاطره ما را ببلعد ...یه مسافر مهربانم ...میدانم که خیلی دلت میخواست با این حقیر خارج از این دنیای مجازی ارتباطی برقرار کنی ...خوب من !....اگر کمی دقت کنی مرا خواهی یافت ..من دقیقا کنار توام... در قلبت ...در روحت...در اندیشه ات ...در نفسهایت ...سزار نماینده نسلی است که یاد گرفته در سکوت و گمنامی حرکت کند و زندگی کند و بمیرد ...اجازه بده من همچون رفقایم غریب بمانیم ...که این غربت برایمان از هر چیزی در این جهان عزیزتر است ... تو یه مسافر عزیزم برای من حکم همسنگرانم را داری که میتوانم تمام زندگیم را به تو بسپارم و بروم . تنها در زندگیم هم رزم هایم بودند که چنین قابلیتی را داشتند . امانت دارانی بزرگ . کسانی که کشورمان را در دستشان گذاشتیم و آنان با جان و خون خود این امانت را حفظ کردند . و من هم به خودم اجازه میدهم که تو را برادرم خطاب کنم و آنچه از خودم باقی است را به تو بسپارم ...و این را هم به تو بگویم که تو به انتهای سفر رسیده ای ...مقصد نزدیک است ....نگاه کن ...خوب نگاه کن ...این منم که دارم برایت دست تکان میدهم ...زمان را تاب بیاور ...دیدار نزدیک است ...دیدار ...دیدار...دیدار...

سید محسن ...خدا قوت ...همرزم و همسنگر عزیزم ...میدانم که تو هم به زودی سفر خواهی کرد . همچون یه مسافر ...میدانم که دلت دارد بال بال میزند ...نویدت میدهم که به زودی خاکریز را عبور میکنی ..معبر را با یاد خدا باز میکنی ...اسم شب ..یا رقیه بنت الهدی است ...فراموشت نشود ...کنار دروازه رضوان جد بزرگوارت بیقرار توست ...من همانجا ایستاده ام به استقبالت ...وقتی آمدی شفاعتم را نزد مادرت تقاضامندم ...یادت نرود ...

اصل مطلب