جام جم آنلاین: نگاهش
خیره به کفشهایی مانده بود که امتداد جاده را با خستگی میپیمود، از همه
رنگ. او عاشق تمام رنگها بود، اما کفشها غریب بودند. آرزو داشت دستانی
آنها را به او هدیه دهد کسی که آن کفشها را دوباره برای او معنی کند. همه
داستان و غصه او از درک این تفاوت بود. عابری خسته به او رسید برایش
ارمغانی آورد، کفشهایی که معنی شده بودند. حالا میتوانست برود، اما نه
جاده خسته بود و نای نفس نداشت