روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

حجکم مقبول

مراسم حج امسال نیز به پایان رسید
 
در این میان تعدادی از جانبازان نیز توانستند به حج مشرف شوند که به همشان می گوئیم حجکم مقبول سعیکم مشکور.
 
 
این سفر معنوی پر از خاطرات شیرین و شنیدنی (و شاید خواندنی) است که می تواند برای دیگران درس آموز باشد چه خوب است برادران و خواهران جانبازی که به حج مشرف شده اند ما و دیگران را از خاطرات بی نصیب نگذارند.
 در اینجا آمادگی این وبلاگ را برای درج خاطرات برادران جانبازان اعلام می داریم.
 
خوشبختانه یکی از برادران جانبازان بنام محمد نصیری پیش از این با ایجاد وبلاگی خاطرات سفر حج خود را به رشته تحریر درآورده است
خاطراتی جالب و خواندنی
 
برای خواندن این خاطرات اینجا را کلیک کنید
 
 
 بحشهایی از خاطرات برادر جانباز محمد نصیری:
 
کاروان جالبی داریم. مشتی آدمهای درب و داغون، قطع عضو، قطع نخاع، نابینا، شیمیایی، اعصاب و روان، عصایی، ویلچری و ... .یاد شعر مولانا افتادم:

لنگ و لوک و چفته شکل و بی ادب           سوی او می غیژ و او را می طلب

رییس کاروان آقای هاشمی است. روحانیان کاروان هم آقای راشد یزدی و دستیارش آقای واعظ. البته دو روحانی دیگر هم در کاروان ما هستند، یکی آقای کاویانی که کارمند بنیاد جانبازان است و دیگری یک روحانی جانباز که نمی دانم اسمش چیست

.

.

.

پس از کنترل گذرنامه ها و ساک ها از سالن خارج شدیم. هواپیمای غول پیکر 747 - یا همان جمبو جت - عربستانی نزدیک سالن منتظرمان بود. صفت غول پیکر واقعا برازنده ی این هواپیماست. یک اکیپ فیلم برداری از صدا و سیما هم برای تهیه ی گزارش از کاروان جانبازان آمده بودند کنار هواپیما. گزارشگران صدا و سیما برای این جور برنامه ها که جنبه ی تبلیغاتی دارد همیشه حی و حاضرند. اما در این هجده سالی که من مجروح شده ام حتی یک بار هم نشده است برای تهیه گزارشی مستند از مشکلات جانبازان آنها را ببینم. ماشین خدمات هم آنجا حاضر بود اما خیلی طول کشید تا سوار شدیم. چون تنها یک خودرو خدمات بود و بیش از شصت ویلچر

.

.

هتلمان نزدیک حرم و مشرف بر ضلع شرقی بقیع بود. پس از کمی استراحت، روی ویلچرم نشستم و با عبدالله پیاده به طرف حرم رفتیم. پانزده دقیقه راه بود. وارد حرم شدیم. خلوت بود. روبه روی قبر مطهر رسول اکرم و نزدیک خانه فاطمه زهرا سلام الله علیهما ایستادم برای نماز مغرب و عشا. تلاش بی فایده ای می کردم که هنگام نماز گریه نکنم. اما چند متر آن طرف تر وجود شریف پیامبر اکرم آرام گرفته بود و این نزدیکی درونم را طوفانی و نا آرام کرده بود

.

.

در کاروان جانباز اعصاب و روانی داشتیم به نام علی آقا. اهل تهران. گاهی شاد و شنگول و سر حال و بذله گو بود و دائم سر به سر این و آن می گذاشت، گاهی گرفته، کسل، افسرده و بی حوصله. در لحظاتی که سر حال بود، ذهن تیزی داشت و زبانی حاضر جواب. دیلاق و چهار شانه بود و با کله تاس و چشم های بادامی اش، بسیار شبیه سامورایی ها. تغییر دم به دم خلقش نشان از مصرف داروهای قوی روان پزشکی می داد. تنگی نفس هم داشت و هر جا می رفتیم یک کپسول و ماسک اکسیژن همراهش بود.

آن روز، مداحی که شروع شد علی آقای ما یواش یواش شروع به ناله کرد. کم کم اشک هایش هم سرازیر شد و ناله هایش بلند تر و بلند تر. نگران حالش بودم. این شدت هیجان می توانست برایش خطرناک باشد. آخرای مداحی بود که گریان و ناله و فریاد کنان روی زمین افتاد. مداحی تمام شده بود اما گریه و ناله ی او تمام نمی شد. به یک حمله صرع می مانست که از کنترل خارج شده باشد. دو نفر از خدمه کاروان به کمکش رفتند. آقای انسانی فاتحانه به حال زار او نگاه می کرد و خوشحال بود که مجلسش به این خوبی گرفته است و علنا دیگران را تشویق می کرد که شما هم باید مثل این باشید. طفلک آقای انسانی شاید نمی دانست که علی آقا دچار یک شوک عصبی شده و این حال خرابش بر اثر مداحی نیست.

جلسه تمام شد. چند دقیقه بعد علی آقا را دیدم که شاد و شنگول روی صندلی نشسته بود، آب میوه نوش جان می کرد و سر به سر این و آن می گذاشت

.

.

 

 
 

زخم هایی که از تنهایی می‌گویند

         پدر دلیر مردی است که بهای آزادی کشور را با جان خود پرداخت کرده است

صدای سرفه‌های پی در پی پدر در خانه می پیچد، دخترک دلش می لرزد ، باز پدر کبود می شود و دستهای پر تاولش می لرزند، مادر کمی آب می آورد اما پدر دست او را پس زده و همچنان سرفه می کند، دخترک به چشمهای مهربان پدر لبخند می زند اما چشم های پدر قرمزند، درد مجالی برای لبخند دخترک نمی گذارد، نفسهای پدر به شماره می افتد، مادر فریاد می زند و پیکر نیمه جان پدر را به بیمارستان می‌برد...

شب از نیمه گذشته است که مادر در گوش دخترک زمزمه می کند " دل پدر به وسعت دریاست ، پدر دلیر مردی است که بهای آزادی کشور را با جان خود پرداخت کرده است " دخترک در تاریکی شب به درد پدری می اندیشد که بهای مردانگی را با درد و تنهایی می دهد.

فردا روز مبارزه با سلاحهای شیمیایی و میکروبی است ، سلاحهایی که ناجوانمردانه در جنگ ایران و عراق مردانی را تا همیشه زمینگیر کرد و دردهایی را در سینه هایشان کاشت که تا نسل های بعد نیز باید تاوانش را بپردازند.

طی جنگ 8 ساله ایران و عراق بیش از 110 هزار نفر گازهای شیمیایی را استنشاق کردند و هرآن احتمال بروز عوارض آن با شدت های مختلف وجود دارد ، بر اساس آمار ارایه شده از سوی بنباد شهید و امور ایثارگران در حال حاضر 48 هزار و 420 نفر جانباز شیمیایی در این بنیاد پرونده دارند و از خدمات آن بهره مند می‌شوند ، اما به راستی این مردان مرد چگونه روزگار سپری می کنند؟

یک جانباز شیمیایی با تاکید بر اینکه رفتار مناسبی با جانبازان در بنیاد جانبازان صورت نمی پذیرد ، می گوید : جانبازان فقط یک مرکز درمانی به نام بیمارستان ساسان دارند که تمام بخشهای این بیمارستان نیز برای جانبازان شیمیایی نیست.

وی که نمی خواست نامش فاش شود ، می افزاید : در بسیاری از مواقع جانبازان شیمیایی مجبورند درد را تحمل کنند تا تخت بیمارستان خالی شود.

وی با تاکید بر اینکه آمار متخصصانی که بنیاد اعلام کرده بسیار محدود است و پاسخگوی نیاز جانبازان نیست ، می گوید : بنیاد باید مراکز درمانی و متخصصان بیشتری را به جانبازان شیمیایی معرفی کند چرا که هر متخصصی نمی تواند متوجه مشکلات جانبازان شیمیایی شود.

بهای ریاست مدیران دردی است که جانبازان می کشند

همسر جانبازی می گوید : تا با جانبازی زندگی نکنی نمی فهمی که همسران و جانبازان شیمیایی چه می گویند.

وی با اشاره به اینکه همسرش جانباز شیمیایی 40 درصد است ، می افزاید : فرزند دومم آسم دارد و این در حالی است که این بیماری در اطرافیان من و همسرم وجود ندارد ، بنیاد می گوید عوارض شیمیایی به نسل های آینده منتقل نمی شود اما بیماری فرزند من این موضوع را تایید نمی‌کند.

وی ادامه می دهد : مواقعی که بیماری همسرم عود می کند و صدای آرام و پر خس نفسهایش در خانه می پیچد حس می کنم واقعا جانبازان شیمیایی دردکشیده ترین جانبازان و بی کس ترین آنها هستند ، وقتی با مسوولان صحبت می کنی و از مشکلات جانبازت می گویی انگار نه انگار که اگر او پشت میز ریاست نشسته به خاطر سالهای پردردی است که همسر من سپری کرده است ، قدرت امروز او ناشی از مردانگی و زخم های حاصل از دفاع همسرمن است ، مسوولان به گونه ای برخورد می کنند که انگار دارند صدقه می دهند و برای انجام کارها منت می گذارند.

این همسر جانباز می گوید : گاهی که نیمه شب ها حال همسرم بد می شود و مجبور می شوم وی را به بیمارستان برسانم بسیاری از پزشکان حتی پزشکان کشیک حاضر نیستند از خواب نازشان بگذرند و سری به جانباز بزنند انگار نه انگار که بهای پزشک شدن و آزادانه گشتن او همین دردی است که همسر من می کشد.

فقط در روز جانباز به یاد ما می افتند

یک جانباز با تاکید براینکه در طول سال جانبازان فراموش می شوند و فقط در روزهای ویژه به سراغ آنها می آیند ، می گوید : نه تنها مردم که چه بسا مسوولان نیز فقط روزهای خاصی به یاد جانبازان و خصوصا جانبازان شیمیایی می افتند.

وی ادامه می دهد : به نظر مردم، ما جانبازان جایگاه و موقعیت های ویژه ای داریم در حالیکه گاهی حتی دلمان نمی خواهد به دلیل برخورد بدی که می شود بگوییم که جانبازیم.

وی ادامه می دهد : من به دلیل حضور برادرم در خارج از کشور می توانم داروهایم را تهیه و مصرف کنم اما بسیاری از جانبازان شیمیایی چنین امکانی را ندارند و مجبورند درد بکشند.

وی می گوید : به خدا حق افرادی که روزگاری مخلصانه جان بر کف دست گذاشتند تا کشورمان آزاد بماند این نیست.

110 هزار نفر درمعرض عوارض شیمیایی هستند

دبیر کل جمعیت مصدومان سلاحهای کشتار جمعی با تاکید بر اینکه در جنگ ایران و عراق 110 هزار نفر در معرض گازهای شیمیایی بودند که هرآن احتمال بروز عوارض آن وجود دارد ، می گوید : تمام کسانی که در زمان بمباران شیمیایی یا پس از بمباران در منطقه بمباران شده حضور داشته اند می توانند جانباز شیمیایی محسوب شوند مگر اینکه آزمایشات صورت پذیرفته خلاف آن را اثبات کند.

حسن وفایی با اشاره به اینکه باید موقعیتی فراهم شود تا تمام افرادی که در مناطق بمباران شیمیایی شده حضور داشته اند، به طور رایگان مورد آزمایش قرار گیرند ، می افزاید : در مجلس ششم طرح آزمایش شیمیایی از تمام افرادی که در مناطق جنگی حضور داشتند به مجلس ارایه شد و این طرح در حال حاضر در مرکز پژوهشهای مجلس در حال بررسی است.

وی با اشاره به اینکه هنوز ثابت نشده است که عوارض شیمیایی به نسل های آینده منتقل نمی شود ، می گوید : هنوز پس از گذشت بیش از 50 سال در کشورهایی که بمباران شیمیایی شده اند مشکلات ژنتیکی در نسلهای بعدی دیده می شود.

دبیر کل جمعیت مصدومان سلاحهای کشتار جمعی با تاکید بر اینکه پزشکان سابق بنیاد جانبازان وجود عوارض شیمیایی در نسل های بعدی را تایید می کردند ، می افزاید : حدود سه سال گذشته بنیاد جانبازان اعلام کرد افرادی که حس می کنند ممکن است عوارض شیمیایی داشته باشند به بنیاد مراجعه کنند و تحت آزمایش قرار گیرند و این در حالی است که از 30 هزار نفری که مراجعه کرده بودند بیش از 13 هزار نفر جانباز شیمیایی شناخته شدند و پرونده تشکیل دادند.

وی با اشاره به اینکه داروهایی که برای جانبازان وارد می شود فقط مناسب جانبازان است و نمی توان این داروها را به دیگران فروخت ، می گوید : جانبازان معتقدند که داروهای ارایه شده از سوی بنیاد پاسخگوی نیاز آنها نیست در حالیکه بنیاد از خرید داروهای متعدد برای جانبازان خبر می دهد.

وفایی با تاکید بر اینکه جانبازان شیمیایی باید در گروههای درمانی تقسیم بندی شوند ، می افزاید : بنیاد جانبازان فقط برای خدمات دهی به جانبازان فعالیت می کند. وقتی جانبازان از عملکرد آن چندان رضایتی ندارد بیانگر این است که این بنیاد یا باید منحل شود و یا در چگونگی خدمات رسانی خود تجدید نظر داشته باشد.

وی با اشاره به اینکه وجود نواقص بسیار جدی در سیستم درمانی جانبازان شیمیایی واقعیتی غیر قابل انکار است ، می گوید : حدود دو سال گذشته بنیاد جانبازان اعلام کرد که داروهایی با مقدار و کیفیت بسیار خوب از خارج برای جانبازان شیمیایی وارد کرده است که این جمله بیانگر این است که داروهای قبلی کیفیت پایین تری نسبت به داروهای جدید دارند.

دبیر کل جمعیت مصدومان سلاحهای کشتار جمعی با تاکید بر اینکه هر جانبازی که بخواهد تست شیمیایی بدهد باید برای انجام آزمایشات خود 200 هزار تومان پرداخت کند ، می افزاید : قانونی در کشور وجود دارد مبنی بر اینکه اگر کسی مدتی در خارج از کشور حضور داشته و رفتار پرخطر داشته است می تواند پس از مراجعت به کشور به طور رایگان مود آزمایش ایدز قرارگیرد و پس از مثبت بودن نتیجه به طور رایگان درمان شود ، مسوولان خوب است فکر کنند که این جانبازان به جای جنگ به خارج رفته اند و به جای دفاع از کشور رفتار پرخطر داشته اند ، آیا باز هم اینگونه با آنها رفتار می کردند؟ برای مسوولان ارزش افرادی که برای کشورشان جنگیده اند در حد بیمارن ایدزی که رفتار پرخطر داشته اند نیز نیست؟

رزمندگان می توانند با پرداخت 50 هزار تومان شیمیایی بودن خود را ثابت کنند

معاون بهداشت و درمان بنیاد شهید و امورایثارگران با اشاره به اینکه جانبازان شیمیایی دو دسته اند ، می گوید : تنها افرادی که گاز خردل استنشاق کرده اند جانباز شیمیایی به شمار می روند و دچار عوارض بعدی می شوند چرا که افرادی که گاز سیانور یا گاز اعصاب را اشتنشاق کرده اند یا خوب شده اند و یا به شهادت رسیده اند.

عراقی زاده با تاکید بر اینکه افرادی که پس از استنشاق گاز خردل به بیمارستان و مراکز درمانی ارجاع داده اند پرونده دارند و سالهاست که تحت درمان در داخل و خارج از کشور هستند ، می افزاید : در چند سال اخیر افرادی به بنیاد مراجعه می کنند که صورت صانحه ندارند اما گمان می کنند که با توجه به حضورشان در مناطق شیمیایی دچار عوارض شیمیایی شده اند اما در زمان جنگ سرپایی درمان شده اند ، مشکل برطرف شده و چون تاکنون عارضه ای نداشته اند به بنیاد مراجعه نکرده اند اما حال دچار عوارض شده اند.

وی با اشاره به اینکه جانبازانی که گمان می کنند عوارض شیمیایی دارند می توانند با مراجعه به یگانهای رزمی خود گواهی حضور در مناطق شیمیایی رادریافت کنند و پس از طی آزمایشات شیمیایی و تایید عوارض شمیایی در کمیسیون پزشکی یگان و بنیاد تشکیل پرونده دهند و درصد بگیرند ، می گوید : تا قبل از تایید عوارض شیمیایی توسط کمسیونهای پزشکی هزینه آزمایش ها بر عهده فرد رزمنده است اما پس از تایید، بنیاد تمام هزینه آزمایشها را پرداخت می کند.

معاون بهداشت و درمان بنیاد شهید و امورایثارگران می افزاید : در حال حاضر 48 هزار و 420 نفر جانباز شیمیایی در کشور داریم که از این تعداد هزار و 120 نفر مشکلات شدید دارند ، 9 هزار و 700 نفر موارد مشکلاتی در حد متوسط و 37 هزار و 600 نفر عوارض خفیف شیمیایی دارند که اکثر افرادی که طی دوسه سال اخیر مراجعه کرده اند جزء همین افراد هستند و مشکلات خفیف دارند.

وی با تاکید بر اینکه رزمندگانی که 15 سال عارضه شیمیایی نداشته باشند امکان بسیار محدودی دارد که دچار عوارض شیمیایی شدید شوند ، می گوید : کل هزینه آزمایشهای تایید عوارض شیمیایی در جانبازان کمتر از 50 هزار تومان است.

عراقی زاده با اشاره به اینکه عوارض گاز خردل مسری نیست ، اظهار می کند : هیچ محدودیتی در ارایه دارو به جانبازان وجود ندارد و بیشترین داروهای جانبازان شیمیایی از خارخ از کشور وارد می شود.

استفاده سلاحهای شیمیایی بهانه ای برای بهبود اقتصاد کشورهای غربی بود

یک کارشناس اقتصاد جنگ در جمعیت مصدومان سلاحهای کشتار جمعی با تاکید بر اینکه در طول سالهای جنگ ایران و عراق کشورهای غربی سلاحهای میکروبی و شیمیایی را که ساخته بودند و هرگز موفق به انجام آزمایشات آنها نشده بودند را در یک میدان واقعی آنها را توزیع کردند ، می گوید : مواد شیمایی و میکروبی معمولا موجب مرگ حتمی انسانها نمی شود بلکه آنها را با زمین گیر و به شدت ضعیف کردن متقاضی مستمر کالا ، خدمات و داروهای متناسب با درمان این مشکلات به مدت طولانی می کند.

حسن مخملی با اشاره به اینکه مواد شیمیایی روی ژن و نسلهای بعدی انسانها نیز دارای تاثیرات سویی است و نسلهای بعد را نیز متقاضی مستمر کالا و خدمات وارداتی از طرف غرب می کند ، می افزاید : به دلیل مشکلات شیمیایی، کشورها مجبورند از خدمات پزشکی و دارویی غرب استفاده کنند و سود خوبی را وارد کشورهای غربی کنند.

وی با تاکید بر اینکه هر چند که فاجعه سردشت ، مهاباد و حلبچه از صفحات ننگین و شوم اقتصاد لیبرالیسم با رویکرد های امپریالیستی است اما متاسفانه دادگاه جنایتکاران جنگی و دیوان لاهه در این خصوص با اغماض از مقابل این جنایتهای بسیار روشن و واضح می گذرند، می گوید : جانبازان شیمیایی در ایران با استشمام گازهای اعصاب و تاولهای مواد شیمیایی خردل این واقعیتهای دردناک را سالهاست که تحمل می کنند و بارها و بارها نیز به کشورهای غربی جهت درمان اعزام شده اند و جامعه پزشکان غربی و رسانه های ارتباط جمعی آنها نیز از این وقایع دردناک مطلعند اما متاسفانه علی رغم اینکه به صدام در 8 سال جنگ تحمیلی ناجوانمردانه کمک کردند از دولت ایران هزینه های هنگفتی را برای التیام موقتی دریافت می کنند و علی رغم اینکه صدام به عنوان جنایتکار جنگی و تجاوزگر معرفی شد کشورهای غربی هیچ تلاشی برای پرداخت غرامت ناشی از خسارات جنگ به ایران نکردند.

دبیر کمیسون فرهنگی و مطالبات اجتماعی و اقتصادی جمعیت مصدومان اظهار می کند : با عدم وجود پیشرفتهای پزشکی در ایران و سوء مدیریت در این خصوص جانبازان شیمیایی با وضعییت هولناکی روبه رو هستند.

هرچند که احساس سوختن را به تماشا نمی توان نشست و تا نسوزی درد سوختن را نمی‌فهمی ، اما اگر وجدان خود را به قضاوت بگذاریم آیا حرمت سالها درد و رنج جانبازان شیمیایی را حفظ کرده ایم؟ آنها کجای کارند و ماکجای کار؟

 

منبع:خبرگزاری فارس به نقل از سایت تبیان

 

 

آزادی

ای کاش آیندگان بدانند کشورشان چگونه حفظ شده است

پله‌های دانشگاه مجبور به ترک تحصیلم کرد  -- دشمنان در فکر جدایی جوانان از انقلاب هستند

یکی دو شب قبل از جانباز شدنم، خواب دیدم که خوابیده‌ام و هرچه تلاش می‌کنم نمی‌توانم از جایم بلند شوم...

جمله بالا بخشی از گفت‌وگو با سیدعزیزالله هاشمی، جانباز 70 درصد جنگ تحمیلی و اهل شهرکرد است.

هاشمی می‌گوید: اواخر سال61 ، 16-17 سال بیشتر نداشتم. بعد از فرمان حضرت امام (ره)، به هر طریق ممکن به جبهه رفتم،هفت ماه در کردستان و مدتی نیز در عملیات والفجر 4 در «پنجوین» عراق بودم و در عملیات والفجر 8 در منطقه فاو و در 2 مرحله عملیات کربلای 5 حضور داشتم.

در عملیات کربلای 5، با کمک دوستانم، یک مجروح اهل سمنان را به عقب منتقل کردیم، درست به خاطر ندارم، فرمانده یا جانشین فرمانده بود، به سختی صحبت می‌کرد، ولی در آخرین وصیتش به اطرافیان گفت:

«ای کاش آیندگان بدانند که کشورشان چگونه حفظ شده است؟»

اواخر عملیات کربلای 5 بود، من تیربارچی بودم، همراه با بقیه همرزمان مشغول دفاع بودیم که خمپاره‌ای نزدیکم اصابت کرد. تمام قسمت‌های بدنم بی‌حس شده بود.پاهایم بود، ولی حس نداشتم، ترکشی به بصل‌النخاع‌ام اصابت کرده بود، بعد از 5-4 دقیقه از هوش رفتم، پس از یک روز بی‌هوشی در بیمارستان علی‌بن‌ابیطالب (ع)، به بیمارستان گلستان اهواز درست روی تختی که شهید سمنانی آخرین وصیتش را کرده بود، بستری شدم.

به هوش که آمدم، دور تا دورم را پلاستیک گرفته بودند، فکر می‌کردم مرده‌ام، کم‌کم همه چیز را به یاد آوردم، در اثر ترکشی که به بصل‌النخاع‌ام خورده بود، دستانم بد حرکت می‌کرد، زبانم هم کمی گیر داشت، ولی پس از 2-3 روز بهتر و به بیمارستان کاشانی اصفهان منتقل شدم، طی یکی دو ماه بستری در این بیمارستان نزدیک به 15 بار برای خارج کردن ترکش‌های بدنم عمل کردم، در حال حاضر 7-8 ترکش دیگر هم در پهلوی راست بدنم از بغل پا تا سر و گردم دارم، بیمارستان اصفهان امید زیادی به من داد.

پس از گذشت 4 ماه دکتر رحمت در بیمارستان شریعتی تهران پس از دیدن عکس‌های پایم گفت:شما به هیچ وجه خوب نمی‌شوید، شوکه شده بودم، پدرم شروع کرد به گریه کردن. خودم هم خیلی ناراحت بودم، ولی بعد از یکسال به این نتیجه رسیدم که خدا منتی بر سرم نهاده و سعادتی است که نصیبم شده و مهم این است که بتوانیم آن را حفظ کنیم.

حدودا یکسال بعد از مجروحت، دچار زخم بستر شدم، از 24 عمل انجام شده، 10 بار به خاطر زخم بستر عمل کردم. بدترین وضعیت برای مجروحان همین زخم‌های بستر است.

دوستانم مرا به خوردن غذای خوب و ورزش ترغیب کردند، داروهای گیاهی خاصی هم برایم آوردند،کم‌کم زخم‌های عمیق من خوب شد،پزشکان نیز تاکید زیادی در رابطه با ورزش و رفتن و حضور در جامعه داشتند، پس از اینکه کمی با خودم کنار آمدم، در بنیاد شهید استان مشغول به کار شدم و به علت علاقه‌ای که داشتم به درسم هم ادامه دادم و موفق شدم در رشته مکانیک دانشگاه اصفهان پذیرفته شوم. مدتی هم به تحصیل مشغول بودم، ولی پس از مدتی به دلیل وجود پله‌های دانشگاه و نبود راه مناسب برای عبور ویلچر مجبور به انصراف از تحصیل شدم و بعد در شهرداری مشغول به کار شدم.

دو سال در آسایشگاهی که برای بچه‌های قطع نخاع استان فراهم کرده بودند، بودم و همین باعث شده بود وضعیتم از قبل بهتر شود،ولی متاسفانه آسایشگاه را تعطیل کردند، دلیل خاصی هم نداشتند، بیشتر استان‌ها آسایشگاه جانبازان دارند، ولی مسولان ساختمان‌ آسایشگاه ما را گرفتند و ما را بیرون کردند. انسان تا زنده است، نیاز به امکانات دارد، شاید تا چند سال دیگر هیچ کدام از ما زنده نباشیم از 38 نفر جانباز قطع نخاع استان 12-10 نفر بیشتر باقی نمانده‌اند.

مسولان برنامه‌ریزی خاصی برای جانبازان ندارند، به عنوان مثال تابلوی مخصوصی برای پارکینگ جانبازان وجود دارد، ولی متاسفانه کسی رعایت نمی‌کند،امکانات هست، ولی مسولان مربوطه درست عمل نمی‌کنند، در راس مسوولان باید کسی باشد که مشکلات جسمی و روحی جانبازان قطع نخاعی و شیمیایی را درک کرده باشد.

شهید نادعلی هاشمی در آخرین بار اعزام به آلمان حتی یک لحظه هم سرفه‌هایش قطع نمی‌شد و بیش از سه ماه بود که نخوابیده بود، چون نمی‌خواست صدای سرفه‌هایش باعث آزار و اذیت و بی‌خوابی خانواده‌اش بشود.

در کشورهای دیگر چون آلمان و شوروی اعتقاد بر این است که اگر کسی از کشورش دفاع کرد و در این راه کشته شد یا عضوی از بدنش را از دست داد، باید آن قدر امکانات به او و خانواده‌اش بدهند تا اگر مجددا جنگی رخ داد، افراد برای جنگیدن رغبت داشته باشند، در کشور آلمان برای مجروحین جنگی احترام خاصی قائلند و به راحتی در کشورشان از جایی به جای دیگر منتقل می‌شوند و یا جا رزو می‌کنند، در صورتی که هم متجاوز بودند و هم مسلمان نبودند، ولی متاسفانه مسولان مربوطه در اینجا برخورد خوبی ندارند اگر چه ما راه خودمان را پیدا کرده‌ایم و نگران نیستیم.

در سایت بنیاد شهید و امور ایثاگران در خصوص ضایعات نخاعی تاکنون هیچ شیوه درمانی جدیدی برای افرادی چون من پیدا نشده است. 20 سال است که روی ویلچر می‌نشینم و فکر می‌کنم این صبر و استقامت را خدا به من داده است، متاسفانه برخی مسولان با مساله جانبازی احساس غریبی می‌کنند، از مسولان استان از جمله استاندار توقع داریم برای بررسی مشکلات‌مان به ما سر بزنند. البته مسولان بنیاد شهید گاهی می‌آیند، ولی سرشان خیلی شلوغ است، پس از ادغام بنیاد شهید و بنیاد جانبازان انتظار رسیدگی بیشتر به خانواده‌های ایثارگران را داشتیم، هر چند قبل از ادغام این دو بنیاد مسولان را راحت‌تر می‌شد دید و در خصوص مشکلات صحبت کرد.

مسولان سعی کنند به جانبازان سرکشی و برای حل قانونی مشکلات آنها اقدام کنند، از طرفی سعی کنند ایثارگری‌های هشت سال دفاع مقدس را به نسل آینده انتقال دهند، چرا که در غیر این صورت همه چیز به بی‌راهه می‌رود. خیلی از افراد از دوران جنگ آگاهی ندارند،برخی مسولان تنها در آلبوم‌ها جنگ را می‌بینند، ولی اصلا دیده نمی‌شود که برای نسل جوان بگویند چرا جنگ شد؟ و چرا راه درست، جنگیدن بود؟

هشت سال دفاع مقدس برای ما و برای کشور ما واقعا افتخارآمیز و غرورآفرین است،ولی کار فرهنگی در این زمینه خیلی کم انجام شده است. برخی افراد در جامعه به جانبازان اعصاب و روان صفت انگل جامعه را می‌دهند، در صورتی که واقعیت امر چیز دیگری است.

ما اکنون به دلیل نداشتن ‌آسایشگاه در عذاب هستیم و واقعا به آن نیاز داریم،برخی مدیران و قسمت‌ها سعی دارند دیگران را به نردبان ترقی خود تبدیل کنند و پس از تصدی پست، دیگر فکر نمی‌کنند که طرف مقابل چه مشکلاتی دارد؟

نسل سوم انقلاب، نسل بسیار خوب، با صفا و شاید از نسل دوران جنگ هم بهتر، پوینده‌تر و اثرگذارتر می‌تواند باشد و هست، اما باید با اهمیت دادن به آنان از نظر اقتصادی و فرهنگی به پیشرفت آنان کمک کنیم. اکنون جوانان ما در المپیادها، مسایل پزشکی، سلول‌های بنیادین و غیره حرف اول را می‌زنند، دشمنان نیز به فکر راه‌هایی برای جدا کردن جوانان از اعتقادات وانقلاب هستند و مسولان باید خیلی مراقب باشند این اتفاق رخ ندهد.

در رابطه با گره خوردن نسل سوم انقلاب به نسل جنگ بهترین گزینه انجام کارهای فرهنگی از طریق صدا و سیما مثل پخش فیلم‌هایی در رابطه با دفاع مقدس است. در 8 سال دفاع مقدس تمام دنیا یک طرف بودند و عده‌ای با دست خالی ولی ایمان قوی متصل به خدا در طرف دیگر در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح مقاومت کردند.

بیشتر بچه‌های دفاع مقدس کسانی هستند که همه چیزشان را برای جمهوری اسلامی گذاشتند وتوقعی هم از کسی ندارند، تنها می‌خواستند تکلیف را انجام دهند.

خداوند را به خاطر نعمت بزرگ جانبازی شکر می‌کنم، درست است که مشکلات جسمی زیاد است ولی از نظر روحی و فکری در آرامش خاصی به سر می‌بریم.

مردم باید واقعا قدردان کسانی باشند که جوانی و عمرشان را در راه خدا دادند و به این نسل افتخار کنند. هر چند مردم ما مردم خوبی هستند و برای خانواده شهدا و ایثارگران ارزش بالایی قائلند.

رسانه‌ها سعی کنند با سرمایه‌گزاری بیشتر در این زمینه از خاطرات به عنوان اسناد جنگ و دوران دفاع مقدس استفاده کنند، فقط صرف حرف زدن و نوشتن مقاله و خاطره کافی نیست. بلکه باید به شبهات جوانان درست جواب داده شود تا مشکلات فرهنگی جامعه برطرف شود.

جنگ ما مثل جنگ امام حسین (ع) ماندنی است و شما( خطاب به خبرنگارایسنا) هم مطمئن باشید در راهی که می‌روید ضرر نمی‌کنید، چرا که حرف کسانی را می‌زنید که هر ثانیه و هر لحظه آب می‌شوند.

چه کسانی که شهید شده‌اند و خداوند راه سعادت را جلوی پایشان قرار داده و چه کسانی که عضوی از بدنشان را در راه خدا داده‌اند، هر روز یکی از افراد قافله از بین ما می‌رود و خوشا به حال آنانکه از خیلی مشکلات رها می‌شوند.

اکنون مهمترین دغدغه فکری من این است که آیا فردای قیامت باز هم بدهکار هستیم یا خیر؟

لینک :  هنرمردان خدا به نقل از سایت تبیان

وصیت نامه وبلاگی جانباز شیمیایی شهید (۲)

 

وصیت نامه وبلاگی جانباز شیمیایی شهید

قسمت دوم

رنج من از گاز خردلی که در سالیان گذشته در درون من می خرامید و مرا ذوب میکرد نیست . من از مردمم گلایه دارم . مردمی که به خاطرشان زندگی کردم و حالا می میرم . آنها بی معرفتی کردند . حق ما این نبود . حالا که نیستم میتوانم بی ترس از ریا فریاد کنم . اینجا و حالا نگویم کی بگویم ؟ خوشا به مرام و معرفت دشمن که تنها ما را میهمان یک لقمه خردل کرد و رفت . از آنها گلایه ای نیست

آدمی را با زخمهایش و دردهایش و دغدغه هایش میشناسند . امپراطور نگرانیهایش را هم با خودش می برد . هماره در طول زندگیم زنان را مظلوم یافتم . مادرم و خواهرانم و دیگرانی که میشناختم شانه هایش از بار سنگین زن بودن خمیده بود . تاریخی که به اینان جفا کرد . زمانه ای که زنان را تبدیل به ابزارهای خود ساخت و با هزاران شعار جذاب  زنجیرهای اسارت را بر پایشان محکم تر کرد . توصیه میکنم که حداقل شما بنا را بر این بگذارید که خارج از فرهنگ منحرف و غلط این کشور در احقاق حقوق از دسته رفته اشان بکوشید . منزلت زن شان خداست . آفرینش و خلق کردن از صفات خداوند است که به زنان امانت داد . و این بزرگترین ودیعه خدا در میان ما انسانهاست . یادتان باشد که عشق بالاترین درجه حیات است و عاشقی اوج پرواز آدمی . عاشقانه بودن را بخواهید . دلتان برای کسی باشد که صادقانه با او رفتار کرده اید . هرگز از شکستهای عاطفی سرخورده نباشید . خصلت عشق نرسیدن است و جوهره آن فراق . دم خود عاشقی را گرم . هر زمان که عاشق بودم جهانم زیباتر بود . نگاهم شفاف تر و دلم پاک تر . ریسمانی که ما را به دنیا متصل می کند عشق است . قلب زخمی عاشق را خدا دوست دارد . اشگهایش در فراق یار . ناله ها و مویه هایش در دلتنگیهای حسرت خیز . نگاه پریشانش به امتداد غروب تقدیر و همه و همه نزد خداوند عزیز و محترم است . روزهای عاشقی بدانید که جهان مال شماست . خوشا به عشق . خوشا به عاشقی .

آنچه مرا بیش از پیش آزرد و مهمترین نگرانی و دغدغه ام بود  نه دردها و رنجهای جسمانی که  شبهای بسیاری از درد نخوابیدم . روزهای بیشماری خودم را در اتاقی زندانی کردم تا کسی ناله های مرا نشنود . و امروز میتوانم به جرات بگویم که هیچ کس جز بهارم دردهای مرا ندید وصدای ناله ام را نشنید و برای همین به قولی که آن روزها به دوستانم دادم وفا کردم . ( قرار ما این بود ...اگر شهید شدیم هوای دیگران را داشته باشیم ...اگر زخمی شدیم ...هرگز اجازه ندهیم مردم صدای ناله ما بشنوند و دلشان برای ما بسوزد که دلسوزی بر ما حرام است و اگر سالم ماندیم همیشه خدا را شکر کنیم و قدر سلامتیمان را بدانیم )

رنج من از گاز خردلی که در سالیان گذشته در درون من می خرامید و مرا ذوب میکرد نیست . من از مردمم گلایه دارم . مردمی که به خاطرشان زندگی کردم و حالا می میرم . آنها بی معرفتی کردند . حق ما این نبود . حالا که نیستم میتوانم بی ترس از ریا فریاد کنم . اینجا و حالا نگویم کی بگویم ؟ خوشا به مرام و معرفت دشمن که تنها ما را میهمان یک لقمه خردل کرد و رفت . از آنها گلایه ای نیست .

 

روزی که میرفتم . گلریزان بود . مردم گروه گروه در خیابانها به بدرقه ما آمده بودند . اسفند و نقل و شیرینی و اشگ حسرت بدرقه راه ما بود . آن روز یادم هست صدها نفر به نوبت صورت نوجوانی مرا بوسیدند و من با آن بوسه ها به خاکریزها رفتم . دوستان و یارانم نیز اینگونه به جبهه آمده بودند . ایستادیم و جنگیدیم . برای حفظ خاکمان . برای اینکه یک متر از این زمین زیر پای عرب جماعت نباشد . برای اینکه میترسیدیم که ناموس خواهران و مادرانمان به تاراج رود . این کابوس ترسناکی بود . پس ماندیم . بهترین دوستانم رفتند . نمیدانم تا حالا دیده اید کسی که تا جانتان دوستش دارید جلوی چشمتان پرپر شود و برود ؟ تا حالا شده کسی دستتان را بگیرد و لرز مرگ تمام جسمش را بگیرد و تو هم همراه با او بلرزی تا آرام گیرد . تا آرام گیری ؟ اما صبر کردیم . با خودم می گفتم این تکلیف ماست . این تقدیر ماست .

 

 اما روزی که بازگشتم . تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد 100 تومان بیشتر گرفت . چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!

همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ...اما طول کشید ...زمان لازم بود ...همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد . ( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم ...اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت ...گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است . سکوت کرد ...به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان که شدیم ...حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریده بودند ...ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود ...و...رفت ...من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که : چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه ؟ ...

 

 

البته من و دیگران به خاطر توجه و قدرشناسی مردم نرفتیم که امروز طلبکار باشیم که تاج به سرمان بگذارند ...نه ..ما وظیف خود را انجام دادیم ...معامله ما با دیگری بود و سودش را هم می بریم ...اما وظیفه دیگران چه میشود ؟ من همه هراسم از مردمی است که چه زود همه چیز را فراموش کرد . فرزندان خود را به وقت نیاز در برابر آتش فرستاد ...و حالا حتی از یادآوری آن روزها هم ابا دارد ...درد من گدائی محبت از مردم نیست ...محبت واقعی از سوی خداست که به اندازه کافی و حتی بیش از ظرفیت به من ارزانی داشته و شاکرم ..من میخواهم بدانم که فرزندان ما چرا اینگونه تلخ با ما برخورد کردند ..من نگران آینده آنانم ..میترسم که مفهوم آدمیت گم شود ...ما همیشه غربیها را متهم میکنیم به خشونت و نداشتن مهر خانوادگی و اجتماعی ...ما که از عرفان شرق بهره گرفته ایم ...و اگر تمدن نداریم معرفت داریم ...و ادعای خوب بودنمان تمام دنیا را گرفته ...چکار کردیم برای فرزندانی که جانشان را برای سلامتی ما دادند ؟ باور کنید دوستان ...این که میگویم اغراق نیست ...

 

پرستاران و پزشکان غرب ( مدتی در بیمارستانی در آلمان بستری بودم ) صدها برابر به من محبت بیشتری داشتند تا پرستاران و پزشکان وطنم ...پارسال که در بیمارستان بستری بودم ...با آنکه من خود پزشکم ...اما چنان سخت و بی رحم و با خشونت با ما برخورد شد که من به این نتیجه رسیدم که مردم ما را فراموش نکرده اند بلکه ما را به عنوان دشمنان اصلی خود بازشناخته اند ..

 

.در آلمان پرستاری بود که تا دیر وقت و حتی بعد از ساعت کاریش می ماند و کارهای مرا انجام می داد . چنان با من برخورد میکرد که من هیچ وقت در مقابل او حس بدی نداشتم و با خیال راحت مشکلات جسمانیم را می گفتم وقتی از او دلیل این همه محبت را پرسیدم . جواب داد : شما در سن کم و نوجوانی برای مردمت و کشورت جانت را به دست گرفتی ..تو یک قهرمانی و برای همه مردم جهان قابل احترام ...اما در همین بیمارستان ......سه شب و روز تشنگی را به جان خریدم و آب نخوردم ...میترسیدم که آب و غذا بخورم و بعد مجبور به دفع آن شوم ...تشنگی و گرسنگی را آسان تر از دیدن چهره و غر زدنها و توهینهای پرستاران میدانستم ...

 

عزیزان من ..سیاست و مذهب را به این بحث مخلوط نکنیم ...فرزندان این کشور بودند شهدا ! ...قهرمانان این کشورند جانبازان ! ...قدر اینها را بدانید ...اینان با عشق به شما رفتند ...با عشق به شما ..باور آنها باور خودتان است ...فرهنگ سازی آنان ...یعنی ایجاد فرهنگ وطن پرستی ...احیای غرور ملی ...امید به اینکه روزی برسد که هیچ جانبازی از جانباز بودنش خجالت نکشد ...خدا نیاورد روزی را که رزمنده ای از رزمش پشیمان باشد ...آن روز روز مرگ ملت ماست ...بیائید دست به دست یکدیگر بدهید ..باید از یک جائی شروع شود ...همین وبلاگ ...سرزمین آبهای همیشه آبی میتواند میعادگاه پیمان شما باشد ...عهد ببندید که برای حفظ و حراست فرهنگ و ارزشهای کشورتان کوشا باشید ...به خودتان بگوئید ...بعد به دیگران ...زندگی کنید ...خوش باشید ...لذت ببرید ...اما فراموشکار نباشید ...قدر شناسی را یاد بگیرید و یاد بدهید ...

 

 

رزمندگان و سربازانی که در طول هشت سال برای بقای اندیشه آزادگی و حفظ تمامیت خاک مقدس ایران عزیزمان تا پای جان رفتند ..قهرمانان واقعی و ابدی این کشورند ...اجازه ندهید مرور زمان و مشگلات زندگی و مسائل سیاسی و اجتماعی یاد آنان را غبار بگیرد ...دنیای مجازی که به اعتقادم محلی است که همه میتوانند آزادانه تفکرات و مرامهای خود را انتشار دهند بهترین وسیله و رسانه برای یادآوری خاطره آنان است ...شما دوستان وبلاگ نویسم در ترویج این فرهنگ تکلیف دارید ...آزاده باشید و منصف و قدردان و عاشق ...

 

نمیخواهم بیش از این آزارتان بدهم ...باز هم طبق معمول نوشته من طولانی شد ...به بزرگی خودتان ببخشید ...من دلم برای تک تک شما تنگ میشود ...قرار ما همیشه همینجا ...سرزمین آبهای همیشه آبی را به نفر به نفر شما سپردم ...امانت دار خوبی باشید ...اگر چه دیگر سزار نیست ...اما شما هر کدام امپراطور بزرگی هستید ...و امروز این سرزمین دهها و صدها امپراطور دارد ...

 

شب چهارشنبه ...هر هفته ...شب بزرگی برای من بود و هست ...هر وقت دلم برای شهدا تنگ می شد ..در چنین شبی می رفتم به مسجد مقدس جمکران و نماز امام زمان میخواندم ...و در سجده آخر پس از صد صلوات اسم شهیدی را که دلم برایش تنگ بود ...صد بار میخواندم و بعد دعای توسلی هم ضمیمه میکردم و شب در خواب با آن شهید تا صبح صفا میکردم ...یاد شهدا خود ثوابی بسیار دارد ...حال این افتخار نصیب حقیر هم شد ...بدانید این کمترین همیشه به یادتان است و شما را همانطور که تنهایم نگذاشتید ...تنها نمی گذارم ...

برایتان خوشبختی و موفقیت و زندگی شادی را آرزو دارم ...و حرف آخر :

- سلام ...

 

 

وصیت نامه وبلاگی جانباز شیمیایی شهید

بخشهایی از وصیت نامه وبلاگی جانباز شیمیایی شهید
 (قسمت اول)
 
 
 

از درون رنج و شادی خویش پر از شوق به سوی تو دست نیاز و خواهش گشوده ام و با تمام قلب پر تمنای خویش تو را می خواهم ای در اوج رویاها تابان، که رنج و شادی فرزندان همزاد مهرند و دوستی از رنج و شادی از دوستی مایه می گیرد و عشق فرزند آن فرخنده دمی ست که رنج و شاید سرشار از التهاب در هم می آمیزند. دستم را بگیر و مرا بپذیر با تمام رنج ها و شادی هایم...!

چه خوش آن دم که در زلال عطوفتت اشک های شوق خویش می شویم و قلبم لبخندش را در تماس نگاه روشن تو باز می یابد، اما دریغ که تو از تبسم اشک آلوده من می رمی و مرا به بلندای رفعت تو راهی نیست. والاترین بوسه های سوزان آرزوهایم ناتوان از پروازند حتی تا آستانه پای تو، و با این همه مرا گریزی نیست از تمنای تو. دستم را بگیر و مرا بپذیر با تمام اشک ها و تبسم هایم...!.

در دلم دروازه های تو به تو بسته ا ست که کلیدش به دست تست. دروازه های قلبم را یکایک بگشا و رازهای روحم را بر من آشکار کن، ای آگاه بر تمام رازهای نهفته در قلبم. ساز روحم در تو آواز خویش را می یابد و ترانه ام در خویش نغمه تو را سر می دهد. سکوتم سرشار از ترنم دلنوازت و آوازم آکنده از سکوت آرام بخش توست. دستم را بگیر و مرا بپذیر با تمام خموشی ها و خروش هایم...!.

من در تو ژرفش و والایش روان خویش می جویم و افشای رازهای درون را، تو در من چه می جویی؟ من در تو آگاهی بر اسرار خویش می یابم و آن آفتاب تابناک که بر سایه های تاریک درونم پرتو می افکند و گرمی و روشنی ام می بخشد. تو در من چه می یابی؟ من در تو در پی سرچشمه سرودها و سکوت هایم ، تو در من در پی چیستی؟ دستم را بگیر و مرا بپذیر با تمام خواهش ها و پویش هایم...!

مرگ همواره با ماست. مرگ همزاد ماست. چه بخواهیم و چه نخواهیم در تمام سفرهای زمینی و آسمانی، و در تمام پرسه زدن های بیرونی و درونی همراه ماست- وچه شفیق رفیقی، و چه نیکو همراهی است- اگر درستش بشناسیم و نیکش دوست بداریم، آنگاه بهترین دوست ماست ، آموزگاری که هزار بار بیشتر و ژرفتر از زندگی به ما درس می آموزد و در ذهن ما تجربه می اندوزد. مرگ نام حقیقی موجودی است که نام مستعار او زندگی ست. از او نهراسیم، با او همساز و همآواز باشیم، آنگاه به حقیقت خواهیم زیست...

یادم هست و از خاطرم نمی رود .روزی که برای اولین بار آمدم اینجا . حالم خوب نبود . حس بدی داشتم . از تکرار و تسلسل زندگیم به ستوه آمده بودم . آدمهای تکراری ...کارهای تکراری ...حرفهای تکراری ...خسته بودم ...خیلی خسته ...به خانه که رسیدم بیشتر دلم گرفت . بغض در گلویم مانده بود . میخواستم گریه کنم اما نمی شد . نمیتوانستم ...و این حالم را بدتر میکرد . رفتم سراغ دفتر تلفن . باید با کسی حرف میزدم . باید یک جوری خودم را از این بار سنگین خلاص میکردم . صفحه الف را باز کردم  و تا آخر دفتر تلفن را خواندم . حس کردم کمی آرام شده ام . دست به صورتم که کشیدم خیس بود . گریه ام هم غریب شده و بی هوای من و اذن من جاری شده بود . دوستان خوبم  همه آنهائی که روزی صدایشان و حرفهایشان من را آرام میکرد . حالا نبودند . رفته بودند . خیلی وقت بود که رفته بودند و من هرگز به خودم اجازه ندادم که تلفنشان را پاک کنم . گاهی هم می شد که شماره یکی را میگرفتم . کسی دیگر . یک غریبه گوشی را برمی داشت . من معذرت میخواستم و قطع میکردم . دلم را خوش کرده بودم به آن بوق انتظار و امید اینکه شاید او بردارد . حسن ... مرتضی...رضا...پویا ...محمد...سید علی ...حسین ...ویکتور...حامد...کامران...کوروش...مجید ...و.... بلند شدم و رفتم سراغ فیلمهایم . فیلم ماه تلخ پولانسکی را انتخاب کردم و تا دقیقه 85 آن نفهمیدم چه شد . نمی دیدم . نمیخواستم ببینم . چشمهایم و گوشهایم از من تبعیت نمی کردند . من چه میخواستم ؟ ...پشت کامپیوتر نشستم و صفحه ایمیلم را باز کردم . پیغام یکی از رفقا بود که بروم و وبلاگش را بخوانم و من رفتم و خواندم و بعد نظراتش را هم مرور کردم . و زد به سرم که من هم یک وبلاگ راه بیاندازم . و بعد اولین نوشته ام را با یک شعر کوتاه آغاز کردم ...در همان هفته اول وبلاگ نویسی دوستان خوبی پیدا کردم ...مطالبشان را میخواندم و آنها نیز مرا مورد لطف خود قرار میدادند ...کاری پیش آمد که باید از تهران بیرون می رفتم . رفتم و آمدم . چند روزی شد . وبلاگم را که باز کردم و صفحه نظرات را که گشودم . دیدم دوستانم نگران من شده اند و چندین بار سراغم را گرفته اند . و این آغاز یک پرسش اساسی برایم شد : آنها چرا دلشان برای من تنگ شده ...؟ برای پاسخ به این سوال باید به دل خودم رجوع میکردم ...باور کردنی نبود ..من نیز آنها را دوست داشتم و دلم برایشان تنگ میشد ...نرم نرم غرقه شدم در روابط و عادت کردم به حضورشان ...نبود آنها مرا نگران میکرد ...اگر دوستی مدتی پیدایش نمی شد دلم میگرفت ...دوستان خود را پیدا کرده بودم و دنیای تازه ای برای خودم خلق کردم ...اگر چه گاهی در سوء تفاهم گرفتار میشدم ...که این هم تبعات این دنیاست ... که باید تحمل کرد ...من هنوز هم بعد از ماهها چشمم به دروازه این سرزمین و وبلاگ مانده تا پیامبر دیوانه بیاید ...

 

 

 ...دنیای بزرگ و کوچکی است ...ولی به هر حال من در آن گم شدم و همین برایم جذاب بود ...خوبان من و رفقا ...قدر این دنیا را بدانید ( مثل اینکه وصیت کردن من هم شروع شد !!!) هیچ کجا مثل اینجا نمیتواند ما را وا دارد که خودمان باشیم و بی هراس از دیگران احساس خود را بازگوئیم ...من در خواب هم نمی دیدم که روزی این حرفها را که در دلم تلنبار شده بود بگویم ...اما به لطف شما گفتم و حالا کمی سبک تر شده ام ...چقدر من حرف داشتم برای گفتن و فرصت نشد ...همیشه از من گله میشد که بلند مینویسم ...باور کنید که کوتاه تر از این قادر نبودم ...من سرشار از گفتن بودم ...دلم برای حرفهای ناگفته ام میسوزد ...اگر در آن دنیا که امروز من در آنجا هستم اینترنت نباشد خیلی دلم میسوزد ...اصلا شاید از مرگ خودم پشیمان هم بشوم ...دفتر یادداشتهای امپراطور را به بهار تحویل دادم... از او میخواهم که آن نوشته ها را به ترتیب در این وبلاگ قرار دهد ...دوستانم بیایند و بخوانند وحتما کامنت بگذارند که من میخوانم و یقین بدانید که پاسخ میدهم ...دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد ...این وبلاگ نباید تعطیل شود به هر قیمتی باید آن را حفظ کنید ... همراه نوشته های من دیگران بیایند و بنویسند  ...پیشنهاد میکنم که هر هفته دو نوشته در این وبلاگ قرار گیرد ..یکی از نوشته های من و یکی هم از نوشته های دوستانم ...مسولیت این زحمت و جمع آوری مطالب هم با بهار خوبم ...

....محمد بغض ترکیده ...یادت باشد که هنوز هم من متقاعد نشده ام ...خودت هم میدانی که تو را چقدر دوست دارم و تا چه اندازه از هم کلامی با تو لذت میبرم ...من تو را به نمایندگی از نسلت که همیشه سنگ اونها رو به سینه میزدی دوست دارم ...تو هم بیا به نمایندگی از نسل پر شورت کمی هم به ما عنایت داشته باش ...ما از شما فقط کمی توجه طلبکاریم ...حرفهای تو رو همیشه به خاطر خواهم داشت ...اما رفیق ...تو من بدهکاری ..خیلی هم بدهکاری ...به من صد تا داستان درجه یک ...یک وبلاگ پر مخاطب...به اندازه یک عمر خاطره ...هزاران نوشته که باید در باب شهدا و جانبازان باشد ...و چند نوشته برای همین وبلاگ ..بدهکاری ...بدهکاری...و نمیتونی از این بدهی فرار کنی ..نمیخوای که نصفه شبی بیام تو خوابت و خواب خوبتو خراب کنم ؟

 ...یه مسافر عزیزم ...یادت باشد که من مهم نیستم ...سزار کسی نیست ...اصل اندیشه و تفکر ماست که قبلا هم برایت گفته ام ...میراث من برای تو تنها حس غربتی است که دارم ...اگر بدانی که این روزها و سالی که گذشت چقدر غریب بودم ...اگر بدانی ...از تو میخواهم که تلاش و همتت بر این باشد که این غبار غربت را از تصویر من و دیگران بزدائی ...تکلیف تو روشن است ...ارائه یک تصویر واقعی از رزمندگان و دلیران و قهرمانان این کشور ...خیلیها دارند با بهانه حفظ ارزشهای دفاع مقدس تیشه به ریشه فرهنگ مقدس ترین دوره تاریخی کشورمان میزنند ...از تو میخواهم به سهم خودت در برابر این هجوم ناجوانمردانه مقابله کنی و در راه فرهنگ سازی بسیجی واقعی این مرز و بوم با همه جان و مال و توانت جهاد کنی ... وقتی از گردنه کوزران بعد از مرصاد آمدم تهران تا به امروز بیقرارم .و هر روز که گذشت بیشتر در این شهر احساس غریبه بودن داشتم . باورت باشد که در همین روزهای گذشته وقتی در خیابان قدم میزدم خوب به چشمان مردم نگاه میکردم . دریغ از یک نگاه آشنا . دریغ از یک هوای تازه . چرا اینگونه شد ؟ چه کسی مقصر است ؟ چند سال پیش رفته بودم آلمان ...مصادف شد با یکی از سالگردهای جنگ جهانی دوم که البته در آن آلمان و سربازانش نیروهای متخاصم و دشمنان بشیریت به حساب می آیند . اما اگر بدانی مردم برای آن سربازان متجاوز چه کردند ...شهر را آذین بسته بودند . در هر خیابان و کوچه که میرفتی پر بود از عکس سربازان و مردم با جان و دل در مراسم مربوط به آنها شرکت می کردند . چند سرباز آن دوره که امروز پیر و فرتوت بودند توسط مردم به نشانه قدردانی از دیگر سربازان مورد تکریم و احترام قرار گرفتند . مردم دست و صورت آنها را غرقه بوسه می کردند ...اما من که متخاصم نبودم ؟ من و دیگران عاشقانه دفاع کردیم ...فقط دفاع کردیم ...اما امروز گاهی احساس میکنم که مردم به من به صورت یک دشمن نگاه می کنند . و این دردناک ترین بخش زندگی من بود ...مسافر خوبم ...فاصله من با نسل امروز عمیق و طولانی شده است و با هم حتی نمیتوانیم حرف بزنیم ...تو که جدال کلامی من با محمد را هنوز به خاطر داری ؟ ...تو و محمد و دیگران باید کاری بکنید ...باید چهره واقعی ما را مردم ببینند ...در طول سالیان گذشته با دوستان آن دوره هر هفته گرد هم می آمدیم و فقط به حال و روزمان گریه می کردیم ...این غربت نیست ؟ این ظلم نیست ؟ این نامردی و بی مرامی و بی معرفتی نیست ؟ ..کاری بکنید ...کاری بکنید ...اجازه ندهید که تاریخ بی رحم خاطره ما را ببلعد ...یه مسافر مهربانم ...میدانم که خیلی دلت میخواست با این حقیر خارج از این دنیای مجازی ارتباطی برقرار کنی ...خوب من !....اگر کمی دقت کنی مرا خواهی یافت ..من دقیقا کنار توام... در قلبت ...در روحت...در اندیشه ات ...در نفسهایت ...سزار نماینده نسلی است که یاد گرفته در سکوت و گمنامی حرکت کند و زندگی کند و بمیرد ...اجازه بده من همچون رفقایم غریب بمانیم ...که این غربت برایمان از هر چیزی در این جهان عزیزتر است ... تو یه مسافر عزیزم برای من حکم همسنگرانم را داری که میتوانم تمام زندگیم را به تو بسپارم و بروم . تنها در زندگیم هم رزم هایم بودند که چنین قابلیتی را داشتند . امانت دارانی بزرگ . کسانی که کشورمان را در دستشان گذاشتیم و آنان با جان و خون خود این امانت را حفظ کردند . و من هم به خودم اجازه میدهم که تو را برادرم خطاب کنم و آنچه از خودم باقی است را به تو بسپارم ...و این را هم به تو بگویم که تو به انتهای سفر رسیده ای ...مقصد نزدیک است ....نگاه کن ...خوب نگاه کن ...این منم که دارم برایت دست تکان میدهم ...زمان را تاب بیاور ...دیدار نزدیک است ...دیدار ...دیدار...دیدار...

سید محسن ...خدا قوت ...همرزم و همسنگر عزیزم ...میدانم که تو هم به زودی سفر خواهی کرد . همچون یه مسافر ...میدانم که دلت دارد بال بال میزند ...نویدت میدهم که به زودی خاکریز را عبور میکنی ..معبر را با یاد خدا باز میکنی ...اسم شب ..یا رقیه بنت الهدی است ...فراموشت نشود ...کنار دروازه رضوان جد بزرگوارت بیقرار توست ...من همانجا ایستاده ام به استقبالت ...وقتی آمدی شفاعتم را نزد مادرت تقاضامندم ...یادت نرود ...

اصل مطلب 

 

درس هایی از ژاپن(۲)

به این ترتیب اولین درسی که من از ژاپنیها آموختم نظم پذیری بسیار بالا بود که حتی حساب ثانیه هارا هم داشتند و وقتی که قرار می گذاشتیم به جایی برویم طبق معمول این تیم ایران بود که دیر سر قرار حاضر می شد و آنها با متانت از کنار این قضیه رد می شدند و فقط با نگاه کردن به ساعتشان به بی نضمی تیم ما اعتراض می کردند.
 درس دیگری که من از این سفر آموختم احترام گذاشتن به میهمان و نرجاندن آنها توسط ژاپنیها بود . از نگاه  آنها توریست یک میهمان تلقی میشود و نباید اورا ناراحت کرد.شما در هرکجای شهر دچار مشکلی شوید با اولین سوالی که از یک رهگذر بپرسید بلافاصله در  جهت رفع آن اقدام خواهد نمود.با اولین تماس از ما سوال می کردند که کلماتی مثل سلام ، صبح به خیر، شب به خیر، تشویق تیم و ... به زبان فارسی چه می شود و بعد از یادداشت آن در برخوردهای بعدی حتی المقدور با ما فارسی صحبت می کردند علـت این بود که معتقد بودند که اینطوری بیشتر باعث خوشحالی میهمان می شود که با زبان بومی خود او صحبت کنی.
احترام  به قوانین و مقررات که امری کاملا طبیعی بود و به هیچ وجه نمی شد جایی زیر پا گذاشتن قوانین را رویت نمود. از تلقیق این دو اصل احترام به قوانین و مقررات و احترام به میهمان و نرجاندن او خاطره جالبی دارم که برایتان می نویسم. یک روز تیم ما را برای بازدید از یک خانه که به سبک ساموراییها ساخته شده بود بردند.این خانه تماما از چوب ساخته شده بود و بسیار تمیز بود . ورود به این خانه با کفش و ویلچر ممنوع بود برای افراد غیر معلول دمپایی و برای معلولین ویلچر پیش بینی شده بود تا بازدیدکنندگان از آنها استفاده کنند.(ما حتی داخل مسجدالنبی و مسجدالحرام مجبور بودیم  با ویلچر خودمان برویم که این خیلی مرا آزار میداد)
افراد دمپایی پوشیدند و از میان جانبازان هم فقط من با تعویض ویلچر برای بازدید وارد خانه شدم. خانه ای نسبتا بزرگ با آثار دیدنی بود لیکن خاطره من از این قرار است که وسط این خانه یک گود دایره ای شکل به شعاع حدود دو متر با گودی تقریبا نیم متری وجود داشت که اعلام شد ورود به این گود طبق مقررات آنان ممنوع است. یکی از همراهان تیم ما اصرار داشت که به سبک سامورایی ها وسط این گود بنشیند و عکس یادگاری بگیرد،به همین دلیل نزد خانم راهنمایی که در خانه بود رفت و از او خواهش کرد که اجازه دهد که او وارد گود شود و عکس بگیرد. خانم راهنما با ناراحتی ازاینکه به یک میهمان "نه" می گوید عذر خواهی کرد و گفت ببخشید ممنوع است چون احترام به قوانین نیز جزئی از اصول کار او بود. دوست ما چرخی زد و بعد از چند دقیقه باز خواهش خود را تکرار کرد و این بار نیز راهنما به همان دلیل فوق با ناراحتی  به  او پاسخ منفی داد. بار سوم که این خواسته تکرار شد راهنما احساس کرد که دیگر بیش از این نمی شود میهمان را رنجاند،بنابراین برای اینکه هم قانون را زیر پا نگذاشته باشد وهم میهمان را ناراحت نکرده باشد یک تصمیم جدید و آنی گرفت به این ترتیب که رویش را به طرف دیوار کرد به طوری که اشخاص را نبیند بعد چشمهایش را هم بست و با دست به همراه ما اشاره کرد که می تواند وارد گود شود . سپس کاملا به همان شکل منتظر ماند تا ایشان داخل گود رفت ، عکس گرفت و بیرون آمد بعد راهنما به کار خویش ادامه داد.این کار او ما را شگفت زده کرد که چطور سریع چنین تصمیمی را گرفت که همراه ما آزرده نشود و از طرفی نزد خانم شرمنده شدیم که فرهنگ دوستمان نسبت به اطاعت از قوانین آنقدر پایین بود که برای یک حرکت غیر قانونی آنقدر خواهش کرد تا به آرزویش رسید.
ادامه دارد.../داود حیدری.

خاطرات جانبازی

 این وبلاگ گروهی؛ مکانی است برای انعکاس نظرات و دیدگاه های جانبازان در زمینه های مختلف سیاسی اجتماعیِ ؛ جانبازی ؛ فرهنگی و .....

یکی از جذابترین بخشها برای انعکاس در این وبلاگ؛ می تواند خاطرات جانبازان باشد مخصوصا خاطرات بعد از جانبازی که نشانگر تجربیات و تعاملات جانبازان و جامعه است.

در این رابطه اولین بخش از خاطرات حاج داوود را مشاهده کردید.

حاج داوود یکی از پیشکسوتان ورزش جانبازان و معلولین؛ بدلیل اینکه نزدیک به ۱۰ سال عضو تیم ملی بسکتبال با ویلچر بوده اند و در این ارتباط به کشورهای مختلف سفر کرده اند خاطرات جالب و خواندنی دارند. امیدواریم همچنان به نوشتن این خاطرات ادامه دهند و خوانندگان را از این خاطرات محروم نفرمایند.

این خاطرات تنها نقل یک روایت و خاطره نیست بلکه در آن درسهایی است که از نحوه تعامل و رفتار دیگر کشورها با مقوله معلولین و معلولیت. و باعث آشنایی مخاطبین با امکانات و تسهیلاتی که این کشورها برای معلولین فراهم آورده اند شاید درسی برای ما و مسئولین ما باشد.انشاءالله

در ضمن برادران جانباز نیز می توانند خاطرات خود را برای بفرستند تا با نام آنها در اینجا انتشار یابد

درس هایی از ژاپن(!)

جمعه ۱۶ آذر ماه

امروز موفق شدم با کمک جناب آقای شکرالهی دوست عزیز و گرامیم عضو این وبلاگ شوم . مدتها است دوست داشتم مطالبی را که به نظرم جالب می آید بنویسم ولی شرایط مهیا نمی شد . تنبلی هم مزید بر علت بود. حالا خداوند بزرگ را شاکرم که این امکان را فراهم نمود شاید بتوانم مطالب ناقصی را بنویسم و از همین ابتدا بخاطر اینکه تا به حال ننوشته ام و قطعا اشتباهات ادبی و هنری زیادی خواهم داشت از دوستان و خوانندگان عذر خواهی کرده و خواهش می کنم در صورت امکان راهنماییم بفرمایند. 

سفر به ژاپن

یکی از مواردی که همیشه دوست داشتم در مورد آن بنویسم ماجرای سفرم به کشور ژاپن است. بدلیل آنکه من بسکتبال با ویلچر بازی می کنم از سال ۷۱ تا  ۸۲ عضو تیم ملی در این رشته بودم و در این مدت چند سفر به کشورهای خارجی داشتم که ژابن یکی از جالبترین این سفرها می باشد. اولین مورد جالبی که در این سفر وجود داشت این بود که در اردو که بودیم طی فاکسی از ما خواستند به دلیل اینکه اتاقها دو نفری بود هم اتاقیمان را مشخص کنیم که من و آقای محمود رمضانعلی زاده هم اتاق شدیم. به این دلیل این موضوع برایم جالب بود که اولین بار بود در سفری حداقل معطلی را در بدو ورود داشتیم. چون اتاقها را مشخص کرده بودیم به محض ورود به ما پاکتی دادند و گفتند شماره اتاقهایتان را که روی این پاکتها نوشته شده روی ساکهایتان بنویسید و برای استراحت به اتاقتان بروید مستخدمین هتل برایتان خواهند آورد و این امر ظرف مدت شاید حداکثر پنج دقیقه انجام شد . همراه هر تیم یک گروه پنچ نفره شامل دو مرد و سه زن بودند که به طور داوطلب به تیمها خدمت می کردند که به دلیل زیاد بودن نفرات داوطلب خدمت هر گروه فقط یک روز همراه هر تیم بود.