روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

روزنوشت های جانبازی

دست نوشته های یک جانباز وبگرد

نخل - داستان

نخل
محمدرضا عبدوس

-بمناسبت هفته دفاع مقدس-

اسماعیل نگاهی به حبیب کرد . دلش لرزید .رو کرد به حاج احمد و گفت :
حاجی جون اسماعیل شما یه چیزی به این آقا حبیب ما بگید .خداییش این قدری که منت این پدر آمرزیده را کشیدیم اگر به امام زمان هم رو انداخته بودیم تا الان دو سه باری به ما سر زده بود .
حبیب سرش را پایین انداخته بود و آرام می خندید .حاجی به دیواره سنگر تکیه داده بود و تسبیح می گردوند
-- یکی نیست به این حبیب خان ما بگه آخه بچه پر رو ! حالا شما را جو گرفته اون عروس خانوم بیچاره چه
گناهی کرده که باید منتظر بعله جنابعالی بمونه؟!
حاجی دستش را روی شانه حبیب گذاشت و گفت : البته ما صحبت هایی هم با آقا حبیب داشتیم .قرار شد ان شاءالله چهار پنج روزی برند تهران برای کارهای عروسی
اسماعیل کتری را روی چراغ نفتی گذاشت و با تعجب گفت :کی به سلامتی ای شاالله ! خوبه والله فقط ما را این وسط فیلم کردید دیگه نه ؟ ایو الله! خراب مرامتیم داش حبیب ! لا سلامتی . بلا به دور . قرار داماد خودمون بشی ها !
حبیب توی چشم های حبیب نگاه کرد . لبخندی زد و گفت :کوچیک برادر خانوم مه جبینمون هم هستیم
اسماعیل سرفه ای کرد و گفت :آره جون خودت ! تو ما را زیر میکروسکوپ هم نمیبینی !
سرش راپایین انداخت . حبیب محبوب اسماعیل بود . سال هابود که محبوب اسماعیل بود .حبیب شانه اسماعیل را به گرمی فشار داد .
دل اسماعیل بد جوری لرزید . چشم هایش پر از اشک شد . توی چشم های حبیب نگاه کرد و با صدای آرامی گفت :خیلی می خوامت !
حبیب سرخ شد . سرش را پایین انداخت .
کربلایی حسن پرده را کنار زد و وارد سنگر شد . سلامی کرد و به گوشه ی سنگر رفت . کربلایی همین جور که شال دور کمرش را باز می کرد گفت : ان شاء الله هر چه زود تر حلوای جناب صرام را بخوریم صلوات ختم کن .
اللهم صل علی محمد ول محمد
اسماعیل بلند شد و با کلی زست گفت : دمت گرم کربلایی! دست مریزاد ! کارت درسته ! تو هم می دونی ما چقدر روی این عمو صداممون تعصب داریم هی با این رگ غیرت ما بازی کن ! آخه مشتی با ناموس مردم چی کار داری تصدقت!
همه خندیدند . اسماعیل برگشت و حبیب را نگاه کرد . چند تار مویش روی پیشانی اش ریخته بود . لبخند میزد . چند روزی بود که بوی خوشی میداد . لا اقل برای اسماعیل اینجوری بود .حبیب محبوب اسماعیل بود . حاجی دستی به مو های حبیب کشید و گفت آقا داماد موهایت هم بلند شده ها اگر بعد از عروسی همین جوری بر گردی می فرستمت با ولی ات بیایی .
اسماعیل گفت : می دو نید چیه حاج احمد ! این آقا حبیب ما قلب رئوفی دارد .از وقتی دو سه تا شپش توی موهاش لونه کردند دلش نمی آید آواره بشند.
کربلایی گفت : امان از دست تو اسماعیل !
اسماعیل صورتش را به سمت حبیب برگرداند . چندلحظه ای نگاهشان به هم گره خورد . دلش برای حبیب تنگ شد . حبیب محبوب اسماعیل بود .
حبیب بلند شد . دیوان حافظش را برداشت و رفت به سمت در سنگر . بر گشت رو به جمع.
-- یا علی !
پرده را کنار زد و از سنگر زد بیرون .دلش گرفته بود . نیرویی حبیب را به سمت نخلستان می کشید . نای راه رفتن هم ندا شت . چند شب بود درست و حسابی نخوابیده بود . بغضی بر گلو ش سنگینی می کرد . کنار نخل همیشگی اش رو به قبله نشست . نخل حبیب حبیب بود .
شب سردی بود . نور کمی می آمد .
فاتحه ای برای حافظ خواند ودیوانش را باز کرد . مسلمانان مرا وقتی دلی بود ... بغضش ترکید . کسی در نخلستان نبود . ناله اش بلند شد : سیدی ...حبیبی....مولای ... . نور کمی می آمد . چه کردم با این دلم . سیدی .دل از کفم رفت .. .چه کردم با دلم ... ناله می کرد و اشک می
ریخت .کسی در نخلستان نبود . نور کمی می آمد .حبیب ضجه می زد : نکنه رهایم کرده باشی ارباب تو بگی برو من کجا برم سیدی کجا برم ...سر به نخل گذاشت . از چشمهایش خون می بارید . تمام توانش را جمع کرد . کسی در نخلستان نبود . حبیب بود و خیر حبیب ومحبوب!! .
سیدی من لی غیرک ... ناله اش به آسمان رفت . من تو را می خواهم . حبیبم . محبوبم ...
نخلستان را نور عجیبی گرفته بود . حبیب سرش را به پایین انداخت و زیر لب گفت : ادعوک سیدی بلسان قد خرسه ذنبه رب اناجیک بقلب قدقد اوبقه جرمه ادعوک یا رب راهبا راغبا راجیا خائفا ....
سرش را رو به آسمان کرد : آقا جونم ببین چه در مونده ام.... سیدی .ببین بار گناهم آقا جونم .... نازنینم ..مهربونم .... دو باره انگار که شرمش آمده بود سرش ر به پایین انداخت و گفت :اذا رایت مولای ذنوبی فزعت .... ببین چه بیتابم ....ببین حال خرابم ... ببین بار گناهم حبیب بلند بلند گریه می کرد. ارباب جان... و اذا رایت کرمک طمعت ... صدای ضجه اش دل نخل را خون کرده بود . کسی نبود .چیزی نبود . حبیب بود و خیر حبیب و محبوب ..حبیب سر بر حبیبش گذاشته بود و می گریست ....

***

اسماعیل به درخت حبیب تکیه داده بود و گریه می کرد . بچه های گردان هم دور و بر نخل نشسته بودند .                                                       
سید مهدی به درختی تکیه داده بود و اشک میریخت . نخل حبیب حنانه وار ناله می کرد حبیبی حبیب حبیبی .... سید شروع به صحبت کرد: بسم الله الرحمن الرحیم انما المؤمنون الذین امنوا.... صدایش گرفته بود . توان ایستادن هم نداشت . دستی به محاسنش کشید . صورتش خیس خیس شده بود . در زمان حضرت رسول صفردی بود به نام حنظله . در جنگ احد این آقا از رسول الله اجازه گرفت تا یک شب را در مدینه بماند تا مراسم عروسیش را بر گزار کند. در اینجا آیه 62 سوره نور که برایتان خواندم نازل شد وحضرت هم به او اجازه دادند تا در مدینه بماند . فردای آن شب بلند شد و با نو عروس که اشک می ریخت خدا حافظی کرد و به میدان جنگ رفت . اسماعیل سرش را آرام بر نخل میزد و گریه میکرد . کم کم گریه بچه ها هم بلند شده بود . نخل هم مدام ناله میکرد : حبیبی حبیب ... . سید سرفه ای کرد و ادامه داد : نیزه داری به حنظله حمله برد و او را زخمی نمود . حنظله هم با همان حالت خونریزی با نیزه دار جنگید و او را کشت ولی خودش هم از فرط خونریزی به شهادت ... ناله اسماعیل بلند شد . نخل حنانه وار ناله می زد : حبیبی حبیبی حبیب ... بچه هاهم ناله میکردند . سید سرش را به پایین انداخته بود و هق هق کنان گریه میکرد . عینکش را در آورد و در جیب عبایش گذاشت . صدایش به سختی در می آمد : در آنجا رسول الله ص فرمودند :من مشاهده کردم که فرشتگان حنظله را غسل می دادند. بخاطر همین به او غسیل الملائکه می گفتند . صدای گریه اسماعیل خیلی بلند شده بود . نخل هم بلند ناله می زد. سید رو به قبله کرد و گفت آقا جان رسول الله کجایی ببینی این جوانان چه میکنند برای شما . آقا جان این ها رخصت ماندن در مدینه را هم نگرفتند... آقا جان این ها هستیشون به فدای پسر فاطمه است... سیدی اینها زندگیشون شمایید.... بچه ها ناله میکردند . نخل هم حبیبش را صدا می زد . سید بر گشت و چند لحظه ای به نخل
خیره شد . بعد رو کرد به اسماعیل و گفت : ببینم اسماعیل جان ! تو حببب را دم آخر در آغوش کشیدی ؟ نه ؟ شما ها مثل دو برادر بودید . نبودید ؟؟ اسماعیل گریه میکرد ..نخل حبیبش را صدا می کرد . همچو حنانه .
سیدهق هق کنان گفت اسماعیل ! وقتی حبیب را بغل کردی دست که داشت ! نداشت ؟ نخل ضجه زد .
سید فریاد خسته ای کرد تیر به چشمش که نخورده بود ؟ خورده بود ؟
.
آسمان سرخ شده بود . سید ناله زد : عمود بر فرقش نخورده بود که ؟ خورده بود ؟ با صورت به زمین نخورده بود که ؟خورده.....
زمین لرزید . اسماعیل با صورت به زمین خورد . بچه ها ضجه میزدند . سید فریاد می کرد سیدی ابالفضل .. اخ الحسین عباس سیدی ....
به سمت نخل رفت . حبیب محبوب نخل بود . سرش را روی نخل گذاشت .
چه نغمه ایست ! دل می برد . اسماعیل بیهوش روی زمین افتاده بود . سید با نخل همنوا شد :‌ سیدی یا کاشف الکرب .... بچه ها هلهله می کردند . کربلایی خودش را به سید رساند و گفت : حاج آقا ! بعضی از بچه ها حالشان مساعد نیست . اگر صلاح میدانید موضوع را عوض کنید اسماعیل را به درون سنگر بردند . سید سرش را از روی نخل برداشت . دستمالی از جیبش در آورد واشک هایش را پاک کرد . صدایش را صاف کرد :برایتان از جنگ احد تعریف کردم اجازه دهید از وجه تسمیه غزوه ذات السلاسل هم بگویم . شاید نشنیده باشید . عده ای یهودی که در وادی یابس جمع شده بودند با یکدیگر هم پیمان شدند تا ریشه اسلام را از بین ببرند . برای همین تا حد مرگ به مسلمانان حمله بردند . رسول اللهص ابابکر و عمر و عمروعاص را به جنگ به آن ها فرستادند ولی هیچ کدام از آنها نتوانستند کاری بکنند.
حضرت محمد ص علی ع را به میدان فرستادند و بقیه
ماجرا هم که معلوم است
گریه بچه ها کمتر شده بود .
نخل آرام علی علی می گفت . سید مهدی ادامه داد : چون اسرای این جنگ را با طناب بسته بودند مثل این بود که به زنجیر کشیده شده اند . برای همین به این جنگ غزوه ذات السلاسل میگویند
سید ناگهان فریاد کشید . نخل هم ضجه زد. دوباره رو کرد به قبله و ناله کنان گفت :دل ها بسوزد برای آن خانمی که با یتیتمان به سلسله کشیده شدند .
چند جنگنده روی نخلستان غرش کردند . زمین می لرزید .
های مردم این خانم دختر علی است . این خانم دختر فاطمه ... بچه ها هلهله می کردند.
نخل ضجه می زد :سیدتی زینب زینب ... سید عمامه اش را از سر برداشته بود و بر سر می زد.
این بانو که می بینید در شهر می چر خانندش .ناموس ابالفضل است .
دو سه نفری از بچه ها بیهوش روی زمین افتادند . سید فریاد کرد :این کریمه خواهر حسین است ....
زمین می لرزید .نه فقط نخل حبیب که همه نخلستان ضجه می زد : اخت الحسین زینب زینب ....
سید بر روی زمین افتاد . نخلستان گریه میکرد. زمین هم ضجه میزد . سید روی زمین جان داد . جان داد . جان!
آسمان گریه می کرد . خون گریه میکرد . نخل سوخت . در آتش سوخت . آسمان خون گریه می کرد . عرش هم ناله می کرد :سیدتی زینب اخت الحسین...

برگرفته از سی دی لوح

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا رهنما سه‌شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:33 ق.ظ

کوتاه و قشنگ بود . حرف دل . موفق باشید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد